محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را

در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را

مه نیز تا فتد ز تو در بحر اضطراب

شب جام‌گیر و برفکن از رخ نقاب را

ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت

زان آب شعله رنگ نقاب حجاب را

ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز

دریاب نیم کشته زهر عتاب را

از هم سر و تن و دل و جان می‌برند و نیست

جز لشگر غمت سبب انقلاب را

در من فکند دیدن او لرزه وای اگر

داند که چیست واسطهٔ اضطراب را

دیدیم چشم جادوی آن مه شبی به خواب

اما دگر به چشم ندیدیم خواب را

در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست

قدری دل پرآتش و چشم پر آب را

او می‌شود سوار و دل محتشم طپان

کو پردلی که آید و گیرد رکاب را