محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

که زد بر یاری ما چشم زخمی اینچنین یارا

که روزی شد پس از وصل چنان هجر چنین ما را

تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی

بسان شعلهٔ آتش من مجنون رسوا را

تو خود رو در سفر کردی ولی صحرا سپر کردی

به صد شیدائی مجنون من مجنون شیدا را

فرس آهسته ران کاندر پیت از پویه فرسوده

قدمها تا به زانو گمرهان دشت پیما را

شب تاریک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان

برون آر از سحاب برقع آن روی مه آسا را

خطر گاهیست گرد خرگهت از شیشهای دل

خدا را بر زمین ای مست ناز آهسته نه پا را

چو میرد محتشم دور از قدت باری چو باز آئی

به خاکش گه گهی کن سایه گستر نخل بالا را