ای ز دلرفته که دی سوختی از ناز مرا
دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
کردهام خوی به هجران چه کنم باز اگر
عشق طغیان کند و دارد از آن ناز مرا
باطل سحر مگر ورد زبانم گردد
که نگه دارد از آن چشم فسونساز مرا
چشم از آن غمزه اگر دوش نمیبستم زود
کار میساخت به یک عشوهٔ ممتاز مرا
چه کمر بستهای ای گل که مگر باز کنی
جیب جان پاره به آن غمزهٔ غماز مرا
چون محالست که آید ز تو جز بدمهری
مبر از راه به لطف غلطانداز مرا
وصل من با تو همین بس که در آن کو، شب تار
کنم افغان و شناسی تو به آواز مرا
لنگر مهرهٔ طاقت مگر ایمن دارد
از سبکدستی آن شعبدهپرداز مرا
ای ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت
که به یک حرف چنین خام طمع ساز تو را