محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۴ - ترکیب بند در رثاء

ای فلک کز جور و بیدادست و کین بنیاد تو

عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو

زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم

شمع تابانی که دورانش نکشت از باد تو

تیشهٔ بیداد و ظلمت ریشهٔ مخلوق کند

پیش خالق می‌برند اهل تظلم داد تو

هرکه را هستی صلا داد از تو مستاصل فتاد

بوده گوئی بهر استیصال خلق ایجاد تو

طبع دهر بی‌وفا نسبت به ارباب وفا

می‌برد بیداد از حد لیک از امداد تو

مهلت یک تن نداد از کودک و برنا و پیر

مرگ بی‌مهلت که هست اندر جهان جلاد تو

هرکجا گنجی که گنجور وجودش پاس داشت

شد به خاک تیره یکسان در خراب آباد تو

خاصه گنج مخزن عصمت که گنجور زمان

از کمال احتجابش خواند ناموس زمان

شمسهٔ عالی نسب بانوی گردون احتشام

زهرهٔ زهرا حسب بلقیس برجیس احترام

زبدهٔ ناموسیان دهر خان پرور که زد

در ازل پروردگارش سکهٔ عصمت به نام

سرو گل نکهت که بوی او صبا در مهد عهد

دایه را از غیرت عفت نمی‌زد بر مشام

آن که تا روز قیامت از فراق روی خویش

صبح عیش و خرمی را بر قبایل ساخت شام

سرو طوبی قامت کوتاه عمر کم بقا

بی‌مراد ناامید مشگ بوی تلخ‌کام

فارس گردون فتاد از پشت زین کان نازنین

کرد بر چوبینه مرکب سوی گورستان خرام

بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فکند

کاسمان نخل بلندی این چنین از پا فکند

هر پدر چون مهر تاج سروری زد بر زمین

هم برادر همچو آتش گشت خاکستر نشین

شیرهٔ جان در تن همشیره‌ها شد زهر ناب

کز شراب مرگ شد تلخ آن لب چون انگبین

آتش افتد در جهان کز خامه آرد بر زبان

سوز آن مادر که بیند مرگ فرزندی چنین

خانه تا می‌کرد روشن روی آن شمع طراز

خاک صد غمخانه از اشگ قبایل شد عجین

وقت رفتن چشم پر حسرت چو بر هم می‌نهاد

آتش اندر خشک و تر زد از نگاه آخرین

آستین از کهکشان بر چشم تر ماند آسمان

بر جهان افشاند چون آن پاکدامان آستین

گرم بازاری ز شور الفراق و الوداع

کرد چون آن سرو نورس رفتن خود را یقین

بود انجام وداعش این سخن کای دوستان

چون ز فیض ابر نیسان سبز گردد بوستان

از من و سر سبزی بستان من یاد آورید

وز جهان آرائی دوران من یاد آورید

در گلستان چون نسیم از سنبل افشاند غبار

از نسیم جعد مشگ افشان من یاد آورید

چشم نرگس چون شود در فتنه‌سازی بی‌حجاب

از حجاب نرگس فتان من یاد آورید

سرو چون نازد به خوبی در بهارستان ناز

از سهی سرو نگارستان من یاد آورید

دامن گل در چمن بلبل چو آلاید به اشگ

از من و از پاکی دامان من یاد آورید

جذبهٔ خواهش چو بخشش را کند بازار گرم

از سخا و بخشش و احسان من یاد آورید

من به خاک این عهد و پیمان می‌برم باشد شما

روزی از عهد من و پیمان من یاد آورید

آن شکر لب کاسمان از رفتنش لب می‌گزید

این سخن می‌گفت و این حرف از قبایل می‌شنید

کای گلستان حیا حیف از گل رخسار تو

بی‌محل رفتی دریغ از سرو خوش رفتار تو

چرخ گر بهر تو شمشیر اجل می‌کرد تیز

کاش اول کار ما می‌ساخت آنگه کار تو

مرگ ایام جوانی با تو مه‌پیکر نکرد

آن چه با ما می‌کند محرومی دیدار تو

نیست گوئی در فلک انجم که چشم ماه را

گریه بر عمر کم است و حسرت بسیار تو

باغ پر گل بود یارب از چه اول می‌نهاد

رو به خارستان بی‌برگی گل بی‌خار تو

بود صد بازار از کالای هستی پر متاع

صدمه تاراج بر هم زد چرا بازار تو

از سپهر آتش افروز این گمان هرگز نبود

کاین چنین بیگه برآرد دود از گلزار تو

پیچد آنگه در کفن سرو قصب پوش تو را

یکسر از خاک لحد پر سازد آغوش تو را

این چه وقت برگ ریز نخل نو خیز تو بود

این چه هنگام خزان حسرت انگیز تو بود

کشتزار بی‌نم ما از تو صد امید داشت

این چه وقت خشکی ابر مطر ریز تو بود

رفتی و آویخت آن دلها به موئی روزگار

کز قبایل در خم موی دلاویز تو بود

رستخیزی کز قیامتش صد قیامت بیش خاست

در دم آخر وداع وحشت انگیز تو بود

آن چه خیر اندر جهان عیش ما بر باد داد

وقت رفتن خیر باد نوحه آمیز تو بود

وآن چه بیخ عیش کند ای خسرو شیرین لبان

یال و دم به بریدن گلگون و شبدیز تو بود

اقویا دادند چون فرهاد ترک خورد و خواب

جان شیرین داد اما آن که پرویز تو بود

از تو گیتی یک جهان خوبی به زیر خاک برد

و آن چه حسن اندوخت عمری سیلی آمد پاک برد

حیف از آن رای منیر و حیف از آن طبع روان

حیف از آن حسن مقال و حیف از آن حسن بیان

حیف از آن عصمت که در زیر هزاران پرده است

حسن بی‌آلایش او را جهان اندر جهان

حیف از آن عفت که غیر از باغبان نشنید کس

بوی آن گلها که بودش بوستان در بوستان

حیف از آن پاکی که می‌رفتند ز اخلاص درست

پاکدامانان به طرف آستینش آستان

حیف از آن آئین محبوبی که از آینیه نیز

غیرتش می‌خواست دارد طلعت ویرا نهان

حیف از آن صورت که وقت حیرت نظاره‌اش

خامه افتادی کرام الکاتبین را از بنان

حیف از آن پای نگارین کز تقاضای اجل

شد به تعجیل از نگارستان به گورستان روان

با لحد اندام گلفام تو را ای جان چکار

نکهتستان تو را با خاک گورستان چکار

زیر خاک ای معتدل سرو آن تن زیبا دریغ

واندر آغوش لحد آن قد و آن بالا دریغ

خوابگاه از گور کرد آن پیکر پر نور حیف

سرمه ناک از خاک گشت آن نرگس شهلا دریغ

شد دفین در خاک آن گنج گران‌قیمت فسوس

شد چراغ قبر آن روی جهان آرا دریغ

از کسوف مرگ کز عالم برافتد نام وی

آفتاب برج عصمت گشت ناپیدا دریغ

نخل نوخیزی که بودش رسته از باغ بهشت

چون ز جا برخاست افکندش سپهر از پا دریغ

آن که بر حسن مقالش بلبلان را رشگ بود

تا ابد خاموش گشتش غنچه گویا دریغ

وانکه گردش صد پرستار از قبایل بیش بود

ماند در زندان محرومی تن تنها دریغ

لجه نسل شریفش داشت یک در یتیم

رفت و در دریای محنت تا ابد کردش سقیم

تا که از گرد یتیمی پاک سازد روی او

تا که افشاند به دلجوئی غبار از موی او

تا که در نازک مزاجیهای جان سوزش کند

سازگاری با مزاج و همرهی با خوی او

تا که وقت تندخوئی چاره‌سازیها کند

در تسلی کاری خوی بهانه جوی او

تا که هنگام نوازش کردن اطفال خویش

گه که اندازد نگه‌های طفیلی سوی او

از مصیبت گریه بر پیر و جوان می‌افکند

دیدن طفلان دیگر شاد در پهلوی او

وای کز سنگینی بار سر اندوه گشت

سوده در عهد طفولیت سر زانوی او

گه گهش به ره تسلی سوی قبر وی برند

تا دلش آرام گیرد یک نفس از بوی او

بر سر آن قبر پنداری به الفاظ سروش

از زبان حال آن معصومه می‌آمد به گوش

کی کسان من کنون با بی‌کسان یاری کنید

طفل مادر مرده را نیکو نگهداری کنید

آن که خونش می‌خورد حالا غم بی‌مادری

گه گهش چون مادران از لطف غمخواری کنید

مرگ مادر بر دل طفلان بود بار گران

حسبةلله فکر این گرانباری کنید

چون عزیزان شما با طفل من خواری کنند

قدر من یاد آورید و رفع آن خواری کنید

کودکان را از یتیمی نیست آزاری بتر

ای نکوکاران حذر از کودک آزاری کنید

چون یتیم بی‌کسان بر بی‌کسی زاری کند

اتفاقی با دل زارش در آن زاری کنید

در محل آه و زاری بر یتیمی‌های او

از دم آتش‌ریزی و از دیده خونباری کنید

بود مادر تا به غایت مایهٔ سامان وی

رفت مادر این زمان جان شما و جان وی

یارب آن معصومه با خیرالنسا محشور باد

مسندش بی‌نور اگر شد مرقدش پرنور باد

نیست فرمان آتش آوردن به نزدیک بهشت

او ز پا تا سر بهشت است آتش از وی دور باد

در مزارستان عام از پرتو همسایگی

جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد

کلک رحمت هر تحرک کز پی غفران کند

آیتی از مغفرت در شان او مسطور باد

در جهانش آستین بوس آفتاب و ماه بود

در جنانش آستان روب آستین حور باد

از فراق قوم و خویش امروز اگر مغموم گشت

از وصال حور عین فردا دلش مسرور باد

از جهان چون رفت با احسان خیر آن خیره

ذکر خیرش در محافل تا ابد مذکور باد

محتشم شد قصه طولانی سخن کوتاه کن

بهر او حالا تشفع از رسول‌الله کن