حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹

رونق عهد شباب است دگر بُستان را

می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش‌الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروش

خاک‌روبِ درِ میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عَنبرِ سارا چوگان

مضطرب‌حال مگردان، من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند

در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانهٔ گردون به در و نان مطلب

کآن سیه‌کاسه در آخر بِکُشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

ماه کنعانی من! مسند مصر آنِ تو شد

وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را