هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲

پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانش

که داغ تازه‌ای بگذاردم بر دل ز هجرانش

پس از عمری که می‌گردد به کامم یک نفس گردون

نمی‌دانم که می‌سازد؟ همان ساعت پشیمانش

۳

چو از هم آشیان افتاد مرغی دور و تنها شد

بود کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانش

ز بی‌تابی همی جویم ز هر کس چارهٔ دردی

که می‌دانم فرو می‌ماند افلاطون ز درمانش

دلش سخت است و پیمان سست از آن بی‌مهر سنگین‌دل

نبودم شکوه‌ای گر چون دلش می‌بود پیمانش

۶

به من گفتی که جور من نهان می‌دار از مردم

تو هم نوعی جفا می‌کن که بتوان داشت پنهانش

تن هاتف نزار از درد دوری دیدی و دردا

ندانستی که هجرانت چها کرده است با جانش