فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۹ - داستان کسری با بوزرجمهر

چنان بد که کسری بدان روزگار

برفت از مداین ز بهر شکار

همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت

پراگند شد غرم و او مانده گشت

ز هامون بر مرغزاری رسید

درخت و گیا دید و هم سایه دید

همی‌راند با شاه بوزرجمهر

ز بهر پرستش هم از بهر مهر

فرود آمد از بارگی شاه نرم

بدان تاکند برگیا چشم گرم

ندید از پرستندگان هیچکس

یکی خوب رخ ماند با شاه بس

بغلتید چندی بران مرغزار

نهاده سرش مهربان برکنار

همیشه ببازوی آن شاه بر

یکی بند بازو بدی پرگهر

برهنه شد از جامه بازوی او

یکی مرغ رفت از هوا سوی او

فرودآمد از ابر مرغ سیاه

ز پرواز شد تا ببالین شاه

ببازو نگه کرد وگوهر بدید

کسی رابه نزدیک او برندید

همه لشکرش گرد آن مرغزار

همی‌گشت هرکس ز بهر شکار

همان شاه تنها بخواب اندرون

نه بر گرد او برکسی رهنمون

چومرغ سیه بند بازوی بدید

سر درز آن گوهران بردرید

چوبدرید گوهر یکایک بخورد

همان در خوشاب و یاقوت زرد

بخورد و ز بالین او بر پرید

همانگه ز دیدار شد ناپدید

دژم گشت زان کار بوزرجمهر

فروماند از کارگردان سپهر

بدانست کآمد بتنگی نشیب

زمانه بگیرد فریب و نهیب

چوبیدارشد شاه و او را بدید

کزان سان همی لب بدندان گزید

گمانی چنان برد کو را بخواب

خورش کرد بر پرورش برشتاب

بدو گفت کای سگ تو را این که گفت

که پالایش طبع بتوان نهفت

نه من اورمزدم و گر بهمنم

ز خاکست وز باد و آتش تنم

جهاندار چندی زبان رنجه کرد

ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد

بپژمرد بر جای بوزرجمهر

ز شاه و ز کردار گردان سپهر

که بس زود دید آن نشان نشیب

خردمند خامش بماند از نهیب

همه گرد بر گرد آن مرغزار

سپه بود و اندر میان شهریار

نشست از بر اسب کسری بخشم

ز ره تا در کاخ نگشاد چشم

همه ره ز دانا همی لب گزید

فرود آمد از باره چندی ژکید

بفرمود تا روی سندان کنند

بداننده بر کاخ زندان کنند

دران کاخ بنشست بوزرجمهر

ازو برگسسته جهاندار مهر

یکی خویش بودش دلیر وجوان

پرستندهٔ شاه نوشین‌روان

بهرجای با شاه در کاخ بود

به گفتار با شاه گستاخ بود

بپرسید یک روز بوزرجمهر

ز پروردهٔ شاه خورشید چهر

که او را پرستش همی چون کنی

بیاموز تا کوشش افزون کنی

پرستنده گفت ای سر موبدان

چنان دان که امروز شاه ردان

چو از خوان برفت آب بگساردم

زمین ز آبدستان مگر یافت نم

نگه سوی من بنده زان گونه کرد

که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد

جهاندار چون گشت بامن درشت

مراسست شد آبدستان بمشت

بدو دانشی گفت آب آر خیز

چنان چون که بر دست شاه آب ریز

بیاورد مرد جوان آب گرم

همی‌ریخت بر دست او نرم نرم

بدو گفت کین بار بر دستشوی

تو با آب جو هیچ تندی مجوی

چولب را ببالاید از بوی خوش

تو از ریخت آبدستان نکش

چو روز دگر شاه نوشین‌روان

بهنگام خوردن بیاورد خوان

پرستنده را دل پراندیشه گشت

بدان تا دگر بار بنهاد تشت

چنان هم چو داناش فرموده بود

نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود

به گفتار دانا فرو ریخت آب

نه نرم ونه از ریختن برشتاب

بدو گفت شاه ای فزاینده مهر

که گفت این تو راگفت بوزرجمهر

مرا اندرین دانش او داد راه

که بیند همی این جهاندار شاه

بدو گفت رو پیش دانا بگوی

کزان نامور جاه و آن آبروی

چراجستی از برتری کمتری

ببد گوهر و ناسزا داوری

پرستنده بشنید و آمد دوان

برخال شد تند وخسته روان

ز شاه آنچ بشیند با او بگفت

چنین یافت زو پاسخ اندر نهفت

که حال من از حال شاه جهان

فراوان بهست آشکار و نهان

پرستنده برگشت و پاسخ ببرد

سخنها یکایک برو برشمرد

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه

ورا بند فرمود و تاریک چاه

دگر باره پرسید زان پیشکار

که چون دارد آن کم خرد روزگار

پرستنده آمد پر از آب چهر

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر

چنین داد پاسخ بدو نیکخواه

که روز من آسانتر از روز شاه

فرستاده برگشت وآمد چو باد

همه پاسخش کرد بر شاه یاد

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ

ز آهن تنوری بفرمود تنگ

ز پیکان وز میخ گرد اندرش

هم از بند آهن نهفته سرش

بدو اندرون جای دانا گزید

دل از مهر دانا بیکسو کشید

نبد روزش آرام و شب جای خواب

تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

چهارم چنین گفت شاه جهان

ابا پیشکارش سخن درنهان

که یک بار نزدیک دانا گذار

ببر زود پیغام و پاسخ بیار

بگویش که چون‌بینی اکنون تنت

که از میخ تیزست پیراهنت

پرستنده آمد بداد آن پیام

که بشنید زان مهر خویش کام

چنین داد پاسخ بمرد جوان

که روزم به از روز نوشین‌روان

چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد

ز گفتار شد شاه را روی زرد

ز ایوان یکی راستگوی گزید

که گفتار دانا بداند شنید

ابا او یکی مرد شمشیر زن

که دژخیم بود اندران انجمن

که رو تو بدین بد نهان را بگوی

که گر پاسخت را بود رنگ و بوی

و گرنه که دژخیم با تیغ تیز

نماید تو را گردش رستخیز

که گفتی که زندان به از تخت شاه

تنوری پر از میخ با بند و چاه

بیامد بگفت آنچ بشنید مرد

شد از درد دانا دلش پر ز درد

بدان پاکدل گفت بوزرجمهر

که ننمود هرگز بمابخت چهر

چه با گنج و تختی چه با رنج سخت

ببندیم هر دو بناکام رخت

نه این پای دارد بگیتی نه آن

سرآید همی نیک و بد بی‌گمان

ز سختی گذر کردن آسان بود

دل تاجداران هراسان بود

خردمند ودژخیم باز آمدند

بر شاه گردن فراز آمدند

شنیده بگفتند با شهریار

دلش گشت زان پاسخ او فگار

به ایوانش بردند زان تنگ جای

به دستوری پاکدل رهنمای

برین نیز بگذشت چندی سپهر

پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

دلش تنگتر گشت و باریک شد

دوچمش ز اندیشه تاریک شد

چو با گنج رنجش برابر نبود

بفرسود ازان درد و در غم بسود

چنان بد که قیصر بدان چندگاه

رسولی فرستاد نزدیک شاه

ابا نامه و هدیه و با نثار

یکی درج و قفلی برو استوار

که با شاه کنداوران و ردان

فراوان بود پاکدل موبدان

بدین قفل و این درج نابرده دست

نهفته بگویند چیزی که هست

فرستیم باژ ار بگویند راست

جز از باژ چیزی که آیین ماست

گرای دون که زین دانش ناگزیر

بماند دل موبد تیزویر

نباید که خواهد ز ما باژ شاه

نراند بدین پادشاهی سپاه

برین گونه دارم ز قیصر پیام

تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام

فرستاده راگفت شاه جهان

که این هم نباشد ز یزدان نهان

من از فر او این بجای آورم

همان مرد پاکیزه رای آورم

یکی هفته ایدر ز می شاد باش

برامش دل آرای وآزاد باش

ازان پس بران داستان خیره ماند

بزرگان و فرزانگانرا بخواند

نگه کرد هریک زهر باره‌ای

که سازد مر آن بند را چاره‌ای

بدان درج و قفلی چنان بی‌کلید

نگه کرد و هر موبدی بنگرید

ز دانش سراسر بیکسو شدند

بنادانی خویش خستو شدند

چو گشتند یک انجمن ناتوان

غمی شد دل شاه نوشین‌روان

همی‌گفت کاین راز گردان سپهر

بیارد باندیشه بوزرجمهر

شد از درد دانا دلش پر ز درد

برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج

بفرمود تا جامه دستی ز گنج

بیاورد گنجور و اسبی گزین

نشست شهنشاه کردند زین

به نزدیک دانا فرستاد و گفت

که رنجی که دیدی نشاید نهفت

چنین راند بر سر سپهر بلند

که آید ز ما بر تو چندی گزند

زیان تو مغز مرا کرد تیز

همی با تن خویش کردی ستیز

یکی کار پیش آمدم ناگزیر

کزان بسته آمد دل تیزویر

یکی درج زرین سرش بسته خشک

نهاده برو قفل و مهری ز مشک

فرستاد قیصر بر ما ز روم

یکی موبدی نامبردار بوم

فرستاده گوید که سالار گفت

که این راز پیدا کنید از نهفت

که این درج را چیست اندر نهان

بگویند فرزانگان جهان

به دل گفتم این راز پوشیده چهر

ببیند مگر جان بوزرجمهر

چوبشنید بوزرجمهر این سخن

دلش پرشد از رنج و درد کهن

ز زندان بیامد سرو تن بشست

به پیش جهانداور آمد نخست

همی‌بود ترسان ز آزار شاه

جهاندار پر خشم و او بیگناه

شب تیره و روز پیدا نبود

بدان سان که پیغام خسرو شنود

چو خورشید بنمود تاج از فراز

بپوشید روی شب تیره باز

باختر نگه کرد بوزرجمهر

چو خورشید رخشنده بد بر سپهر

به آب خرد چشم دل را بشست

ز دانندگان استواری بجست

بدو گفت بازار من خیره گشت

چو چشمم ازین رنج‌ها تیره گشت

نگه کن که پیشت که آید به راه

ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه

به راه آمد از خانه بوزرجمهر

همی‌رفت پویان زنی خوب‌چهر

خردمند بینا به دانا بگفت

سخن هرچ بر چشم او بد نهفت

چنین گفت پرسنده را راه‌جوی

که بپژوه تا دارد این ماه شوی

زن پاکدامن به پرسنده گفت

که شوی‌ست و هم کودک اندر نهفت

چو بشنید داننده گفتار زن

بخندید بر بارهٔ گامزن

همانگه زنی دیگر آمد پدید

بپرسید چون ترجمانش بدید

که‌ای زن تو را بچه و شوی هست‌؟

وگر یک تنی باد داری به‌دست

بدو گفت شوی‌ست اگر بچه نیست

چو پاسخ شنیدی بر من مایست

همانگه سه‌دیگر زن آمد پدید

بیامد بر او بگفت و شنید

که ای خوب‌رخ کیست انباز تو‌؟

برین کش خرامیدن و ناز تو

مرا گفت هرگز نبوده‌ست شوی

نخواهم که پیدا کنم نیز روی

چو بشنید بوزرجمهر این سخن

نگر تا چه اندیشه افگند بن

بیامد دژم‌روی تازان به راه

چو بردند جوینده را نزد شاه

بفرمود تا رفت نزدیک تخت

دل شاه کسری غمی گشت سخت

که داننده را چشم بینا ندید

بسی باد سرد از جگر بر کشید

همی‌کرد پوزش ازان کار شاه

کزو داشت آزار بر بی‌گناه

پس از روم و قیصر زبان برگشاد

همی‌کرد زان قفل و زان درج یاد

به شاه جهان گفت بوزرجمهر

که تابان بدی تا بتابد سپهر

یکی انجمن درج در پیش شاه

به پیش بزرگان جوینده راه

به نیروی یزدان که اندیشه داد

روان مرا راستی پیشه داد

بگویم به دُرج اندرون هرچ هست

نسایم بران قفل وآن درج دست

اگر تیره شد چشم‌، دل روشن است

روان را ز دانش همی جوشن است

ز گفتار او شاد شد شهریار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

ز اندیشه شد شاه را پشت راست

فرستاده و درج را پیش خواست

همه موبدان وردان را بخواند

بسی دانشی پیش دانا نشاند

ازان پس فرستاده را گفت شاه

که پیغام بگزار و پاسخ بخواه

چو بشنید رومی زبان برگشاد

سخن‌های قیصر همه کرد یاد

که گفت از جهاندار پیروز جنگ

خرد باید و دانش و نام و ننگ

تو را فر و برز جهاندار هست

بزرگی و دانایی و زور دست

همان بخرد و موبد راه‌جوی

گو بر منش کو بود شاه جوی

همه پاک در بارگاه تواند

وگر در جهان نیک‌خواه تواند

همین درج با قفل و مهر و نشان

ببینند بیدار دل سرکشان

بگویند روشن که زیر نهفت

چه چیزست وآن با خرد هست جفت

فرستیم زین پس به تو باژ و ساو

که این مرز دارند با باژ تاو

وگر باز مانند ازین مایه چیز

نخواهند ازین مرزها باژ نیز

چو دانا ز گوینده پاسخ شنید

زبان برگشاد آفرین گسترید

که همواره شاه جهان شاد باد

سخن‌دان و با بخت و با داد باد

سپاس از خداوند خورشید و ماه

روان را به دانش نماینده راه

نداند جز او آشکارا و راز

به دانش مرا آز و او بی‌نیاز

سه دُرست رخشان به درج اندرون

غلافش بود ز آنچ گفتم برون

یکی سفته و دیگری نیم سفت

دگر آنک آهن ندیده‌ست جفت

چو بشنید دانای رومی کلید

بیاورد و نوشین‌روان بنگرید

نهفته یکی حقه بُد در میان

به حقه درون پردهٔ پرنیان

سه گوهر بدان حقه اندر نهفت

چنان هم که دانای ایران بگفت

نخستین ز گوهر یکی سفته بود

دوم نیم سفت و سیم نابسود

همه موبدان آفرین خواندند

بدان دانشی گوهر افشاندند

شهنشاه رخساره بی‌تاب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

ز کار گذشته دلش تنگ شد

بپیچید و رویش پر آژنگ شد

که با او چرا کرد چندان جفا

ازان پس کزو دید مهر و وفا

چو دانا رخ شاه پژمرده یافت

روانش به درد اندر آزرده یافت

برآورد گوینده راز از نهفت

گذشته همه پیش کسری بگفت

ازان بند بازوی و مرغ سیاه

از اندیشه گوهر و خواب شاه

بدو گفت کاین بودنی کار بود

ندارد پشیمانی و درد سود

چو آرد بد و نیک رای سپهر

چه شاه و چه موبد چه بوزرجمهر

ز تخمی که یزدان به اختر بکشت

ببایدش بر تارک ما نبشت

دل شاه نوشین‌روان شاد باد

همیشه ز درد و غم آزاد باد

اگر چند باشد سرافراز شاه

به دستور گردد دلارای گاه

شکارست کار شهنشاه و رزم

می و شادی و بخشش و داد و بزم

بداند که شاهان چه کردند پیش

بورزد بدان هم نشان رای خویش

ز آگندن گنج و رنج سپاه

ز آزرم گفتار وز دادخواه

دل و جان دستور باشد به رنج

ز اندیشهٔ کدخدایی و گنج

چنین بود تا گاه نوشین‌روان

همو بود شاه و همو پهلوان

همو بود جنگی و موبد همو

سپهبد همو بود و بخرد همو

به هرجای کارآگهان داشتی

جهان را به دستور نگذاشتی

ز بسیار و اندک ز کار جهان

بد و نیک زو کس نکردی نهان

ز کار آگهان موبدی نیکخواه

چنان بد که برخاست بر پیش گاه

که گاهی گنه بگذرانی همی

به بد نام آنکس نخوانی همی

هم این را دگر باره آویزش است

گنهکار اگر چند با پوزش است

به پاسخ چنین بود توقیع شاه

که آنکس که خستو شود بر گناه

چو بیمار زارست و ما چون پزشک

ز دارو گریزان و ریزان سرشک

به یک دارو ار او نگردد درست

زوان از پزشکی نخواهیم شست

دگر موبدی گفت انوشه بدی

به داد و دهش نیز توشه بدی

سپهدار گرگان برفت از نهفت

به بیشه درآمد زمانی بخفت

بنه برد از گیل و او برهنه

همی‌بازگردد ز بهر بنه

به توقیع پاسخ چنین داد باز

که هستیم ازان لشکری بی‌نیاز

کجا پاسپانی کند بر سپاه

ز بد خویشتن را ندارد نگاه

دگر گفت انوشه بدی جاودان

نشست و خور و خواب با موبدان

یکی نامور مایه‌دار ایدرست

که گنجش ز گنج تو افزون‌ترست

چنین داد پاسخ که آری رواست

که از فره پادشاهی ماست

دگر گفت کای شهریار بلند

انوشه بدی وز بدی بی‌گزند

اسیران رومی که آورده‌اند

بسی شیرخواره درو برده‌اند

به توقیع گفت آنچه هستند خرد

ز دست اسیران نباید شمرد

سوی مادران‌شان فرستید باز

به دل شاد وز خواسته بی‌نیاز

نبشتند کز روم صد مایه‌ور

همی بازخرند خویشان به زر

اگر باز خرند گفت از هراس

به هر مایه‌دار‌ی یک مایه کاس

فروشید و افزون مجویید نیز

که ما بی‌نیازیم ز ایشان به‌چیز

به شمشیر خواهیم ز ایشان گهر

همان بدره و برده و سیم و زر

بگفتند کز مایه‌دار‌ان شهر

دو بازارگانند کز شب دو بهر

یکی را نیاید سر اندر به‌خواب

از آواز مستان و چنگ و رباب

چنین داد پاسخ کزین نیست رنج

جز ایشان هرآنکس که دارند گنج

همه همچنان شاد و خرم زیند

که‌آزاد باشند و بی‌غم زیند

نوشتند خطی که‌انوشه بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

به ایوان چنین گفت شاه یمن

که نوشین‌روان چون گشاید دهن

همه مردگان را کند بیش یاد

پر از غم شود زنده را جان شاد

چنین داد پاسخ که از مرده یاد

کند هرک دارد خرد با نژاد

هرآنکس که از مردگان دل بشست

نباشد ورا نیکویها درست

یکی گفت کای شاه کهتر پسر

نگردد همی گرد داد پدر

بریزد همی بر زمین بر درم

که باشد فروشندهٔ او دژم

چنین داد پاسخ که این نارواست

بهای زمین هم فروشنده راست

دگر گفت کای شاه برتر‌منش

که دوری ز بیغاره و سرزنش

دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم

چرا شد برین سان بی‌آزرم و گرم‌؟

چنین داد پاسخ که دندان نبود

مکیدن جز از شیر پستان نبود

چو دندان برآمد ببالید پشت

همی گوشت جویم چو گشتم درشت

یکی گفت گیرم کنون مهتری

به‌رای و به‌دانش ز ما مهتری

چرا برگذشتی ز شاهنشهان‌؟

دو دیده به‌رای تو دارد جهان‌‌

چنین داد پاسخ که ما را خرد

ز دیدار ایشان همی‌بگذرد

هش و دانش و رای دستور ماست

زمین گنج و اندیشه گنجور ماست

دگر گفت باز‌ِ تو ای شهریار

عقابی گرفته‌ست روز شکار

چنین گفت کاو را بکوبید پشت

که با مهتر خود چرا شد درشت

بیاویز پایش ز دار بلند

بدان تا بدو بازگردد گزند

که از کهتران نیز در کارزار

فزونی نجویند با شهریار

دگر نامداری ز کارآگهان

چنین گفت کای شهریار جهان

به شبگیر برزین بشد با سپاه

ستاره‌شناسی بیامد ز راه

چنین گفت کای مرد گردن‌فراز

چنین لشکری گشن وزین گونه ساز

چو برگاشت او پشت بر شهریار

نبیند کس او را بدین روزگار

به‌توقیع گفت آنک گردان سپهر

گشاده‌ست با رای او چهر و مهر

به برزین سالار و گنج و سپاه

نگردد تباه اختر هور و ماه

دگر موبدی گفت کز شهریار

چنین بود پیمان به یک روزگار

که مردی گزینند فرخ نژاد

که در پادشاهی بگردد به‌داد

رساند بدین بارگاه آگهی

ز بسیار و اندک بدی گر بهی

گشسب سرافراز مردی‌ست پیر

سزد گر بود داد را دستگیر

چنین داد پاسخ که او را ز آز

کمر بر میان است دور از نیاز

کسی را گزینید کز رنج خویش

به‌پرهیز و باشدش گنج خویش

جهاندیده مردی درشت و درست

که او رای درویش سازد نخست

یکی گفت سالار خوالیگران

همی‌نالد از شاه وز مهتران

که آن چیز کاو خود کند آرزوی

سپارد همه کاسه بر چار سوی

نبوید نیازد بدو نیز دست

بلرزد دل مرد خسرو‌پرست

چنین داد پاسخ که از بیش خورد

مگر آرزو بازگردد به دَرد

دگر گفت هرکس نکوهش کند

شهنشاه را چون پژوهش کند

که بی‌لشکر گشن بیرون شود

دل دوستداران پر از خون شود

مگر دشمنی بد سگالد بدوی

بیاید به چاره بنالد بدوی

چنین داد پاسخ که داد و خرد

تن پادشا را همی‌پرورد

اگر دادگر چند بی‌کس بود

ورا پاسبان راستی بس بود

دگر گفت کای با خرد گشته جفت

به میدان خراسان سالار گفت

که گرزاسب را بازکرد او ز کار

چه گفت اندرین کار او شهریار

چنین داد پاسخ که فرمان ما

نورزید و بنهفت پیمان ما

بفرمودمش تا به ارزانیان

گشاید در گنج سود و زیان

کسی کودهش کاست باشد به کار

بپوشد همه فره شهریار

دگر گفت با هرکسی پادشا

بزرگ است و بخشنده و پارسا

پرستار دیرینه مهرک چه کرد

که روزیش اندک شد و روی‌زرد

چنین داد پاسخ که او شد درشت

بران کردهٔ خویش بنهاد پشت

بیامد به درگاه و بنشست مست

همیشه جز از می‌ ندارد به دست

ز کارآگهان موبدی گفت شاه

چو راند سوی جنگ قیصر سپاه

نخواهد جز ایرانیان را به جنگ

جهان شد به ایران بر از روم تنگ

چنین داد پاسخ که آن دشمنی

به طبع است و پرخاش آهرمنی

دگر باره پرسید موبد که شاه

ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه

کدامست وچون بایدت مرد جنگ‌؟

ز مردان شیرافگن تیز چنگ‌؟

چنین داد پاسخ که جنگی سوار

نباید که سیر آید از کارزار

همان بزمش آید همان رزمگاه

به رخشنده روز و شبان سیاه

نگردد بهنگام نیروش کم

ز بسیار و اندک نباشد دژم

دگر گفت کای شاه نوشین‌روان

همیشه بزی شاد و روشن‌روان

بدر بر یکی مرد بد از نسا

پرستنده و کاردار بسا

درم ماند بر وی سیصد هزار

به دیوان چو کردند با او شمار

بنالد همی کاین درم خورده شد

بر او مهتر و کهتر آزرده شد

چو آگاه شد زان سخن شهریار

که موبد درم خواست از کاردار

چنین گفت کز خورده منمای رنج

ببخشید چیزی مر او را ز گنج

دگر گفت جنگی‌سواری بخَست

بدان خستگی دیر ماند و برست

به پیش صف رومیان حمله برد

بمرد او وزو کودکان ماند خُرد

چه فرمان دهد شهریار جهان‌؟

ز کار چنان خرد کودک نوان‌؟

بفرمود کان کودکان‌را چهار

ز گنج درم داد باید هزار

هرآنکس که شد کشته در کارزار

کزو خرد کودک بود یادگار

چو نامش ز دفتر بخواند دبیر

برد پیش کودک درم ناگزیر

چنین هم به سال اندرون چار بار

مبادا که باشد ازین کار خوار

دگر گفت انوشه بدی سال و ماه

به مرو اندرون پهلوان سپاه

فراوان درم گرد کرد و بخورد

پراگنده گشتند زان مرز مرد

چنین داد پاسخ که آن خواسته

که از شهر مردم کند کاسته

چرا باید از خون درویش گنج

که او شاد باشد تن و جان به رنج

ازان کس که بستد بدو باز‌ده

ازان پس به مرو اندر آواز ده

بفرمای داری زدن بر درش

به بیداری کشور و لشکرش

ستمکاره را زنده بر دار کن

دو پایش زبر‌، سر نگونسار کن

بدان تا کس از پهلوانان ما

نپیچد دل و جان ز پیمان ما

دگر گفت کای شاه یزدان‌پرست

بدر بر بسی مردم زیردست

همی‌داد او را ستایش کنند

جهان‌آفرین را نیایش کنند

چنین داد پاسخ که یزدان سپاس

که از ما کسی نیست اندر هراس

فزون کرد باید بدیشان نگاه

اگر با گناهند و گر بی‌گناه

دگر گفت کای شاه با فر و هوش

جهان شد پُر آواز خنیا و نوش

توانگر و گر مردم زیردست

شب آید شود پر ز آوای مست

چنین داد پاسخ که اندر جهان

به ما شاد بادا کهان و مهان

دگر گفت کای شاه برترمنش

همی زشتگویت کند سرزنش

که چندین گزافه ببخشید گنج

ز گرد آوریدن ندیده‌ست رنج

چنین داد پاسخ که آن خواسته

کزو گنج ما باشد آراسته

اگر بازگیریم ز ارزانیان

همه سود فرجام گردد زیان

دگر گفت کای شهریار بلند

که هرگز مبادا به جانت گزند

جهودان و ترسا تو را دشمنند

دو رویند و با کیش آهرمنند

چنین داد پاسخ که شاه سترگ

ابی زینهاری نباشد بزرگ

دگر گفت کای نامور شهریار

ز گنج تو افزون ز سیصد هزار

درم داده‌ای مرد درویش را

بسی پروریده تن خویش را

چنین گفت کاین هم به فرمان ماست

به ارزانیان چیز‌بخشی رواست

دگر گفت کای شاه نادیده رنج

ز بخشش فراوان تهی ماند گنج

چنین داد پاسخ که دست فراخ

همی مرد را نو کند یال و شاخ

جهاندار چون گشت یزدان‌پرست

نیازد به‌بد در جهان نیز دست

جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی

مرا آز و زفتی نبد آرزوی

چنین گفت موبد که ای شهریار

فراخان سالار سیصد هزار

درم بستد از بلخ‌ِ بامی به‌رنج

سپرده نهادند یکسر به گنج

چنین داد پاسخ که ما را درم

نباید که باشد کسی زو دژم

که رنج آید از بیشی گنج ما

نه چونین بود داد از پادشا

از آنکس که بستد بدو هم دهید

ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید

که درد دل مردم زیردست

نخواهد جهاندار یزدان‌پرست

پی کاخ آباد را بر کنید

به گل بام او را توانگر کنید

شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود

بماند پس از مرگ نفرین و دود

ز دیوان ما نام او بسترید

بدر بر چنو را به‌کس مشمرید

دگر گفت کای شاه فرخ نژاد

بسی‌گیری از جم و کاوس یاد

بدان گفت تا از پس مرگ من

نگردد نهان افسر و ترگ من

دگر گفت کز بهمن سرفراز

چرا شاه ایران بپوشید راز‌؟

چنین داد پاسخ که او را خرد

بپیچد همی وز هوا برخورد

یکی گفت کای شاه کهتر نواز

چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز

چنین داد پاسخ که با بخردان

همانم همان نیز با موبدان

چو آواز آهرمن آید به گوش

نماند به دل رای و با مغز هوش

بپرسید موبد ز شاه زمین

سخن راند از پادشاهی و دین

که بی‌دین جهان به که بی‌پادشا

خردمند باشد برین بر گوا

چنین داد پاسخ که گفتم همین

شنید این سخن مردم پاک‌دین

جهاندار بی‌دین جهان را ندید

مگر هر کسی دین دیگر گزید

یکی بت‌پرست و یکی پاک‌دین

یکی گفت نفرین به از آفرین

ز گفتار ویران نگردد جهان

بگو آنچ رایت بود در نهان

هرآنگه که شد تخت بی‌پادشا

خردمندی و دین نیارد بها

یکی گفت کای شاه خرم نهان

سخن راندی چند پیش مهان

یکی آنکه گفتی زمانه منم

بد و نیک او را بهانه منم

کسی کاو کند آفرین بر جهان

به ما بازگردد درودش نهان

چنین داد پاسخ که آری رواست

که تاج زمانه سر پادشاست

جهان را چنین شهریاران سرند

ازیرا چنین بر سران افسرند

گذشتم ز توقیع نوشین‌روان

جهان پیر و اندیشه من جوان

مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت

به پیری چنین آتش‌آمیز گشت

ز منبر چو محمود گوید خطیب

بدین محمد گراید صلیب

همی‌گفتم این نامه را چند گاه

نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه

چو تاج سخن نام محمود گشت

ستایش به آفاق موجود گشت

زمانه بنام وی آباد باد

سپهر از سر تاج او شاد باد

جهان بستد از بت‌پرستان هند

به تیغی که دارد چو رومی پرند