اوحدی » جام جم » بخش ۱۱۹ - در ذکر معاد و تجرد کلی

چون تعلق برید جان از جسم

نبود حال جان برون زد و قسم:

گر نکوکار بوده باشد، رست

ورنه در خاک خوار ماند و پست

نفس اگر پاک و گر پلید بود

منزل هر یکی پدید بود

هر یکی را در آن جهان جاییست

وندران منزلی و ماواییست

وین بدن را عذاب گوری هست

در لحد نیز تلخ و شوری هست

چون شود جان و جسم آلوده

از غبار گناه پالوده

باز فرمان رسد که: برخیزد

تن به جان، جان بتن درآویزد

آنکت از آب در وجود آورد

بازت از خاک زنده داند کرد

در قیامت، کزین ستوده طلسم

دور باشد حجاب ظلمت جسم

تن نیکان فروغ جان گیرد

هر دو را نور در میان گیرد

چون تن و جان به نور غرق شود

شرق او غرب و غرب شرق شود

هر یک از ما به صورت ذاتی

اندر آید به موقف آتی

ذات ما هستی و حقیقت ماست

صورتش سیرت و طریقت ماست

اصل جان تو چونکه از فلکست

به فلک میروی، درین چه شکست؟

عقل و جان بر فلک گذار کند

استخوان بر فلک چکار کند؟

آب و گل بندتست، بگسل بند

بندهٔ این و آن شدن تا چند؟

هر یکی را به مرکزی بسپار

همچو آتش سر از محیط برآر

زین طبایع تو تا نگردی پاک

نکنی رخ به طبع در افلاک

بر فلک نیست گرمی و سردی

بگذر از گرم و سرد، اگر مردی

نسبت خویش با بسایط فرد

به بساطت درست باید کرد

خواجه زنگی و آن صنم رومی

موجب حیرتست و محرومی

جای اصلی طلب، مرو در خواب

ور ندانی، بپرس از آتش و آب

زین جهان این چنین توان رستن

نه کشیدن بلا و بنشستن

این فطیری که کرده‌ای تو به دست

در تنور اثیر نتوان بست

ملکوت سماست جای سروش

جبروت خداست عالم هوش

بر فلک جای مکر و فن نبود

با ملک حاجت سخن نبود

جانت آندم که گردد از تن باز

کوش تا بر فلک کند پرواز

تا نگردی چو آسمان یکرنگ

کی روی بر فلک چو هفت اورنگ؟

سنگ جایی رود، که سنگ بود

آب از آتش ببر، که جنگ بود

آن که بی‌کار و آن که در کارند

هر یکی رخ به مامنی دارند

آب ازین سنگ اگر گذار کند

چون به مرکز رسد قرار کند

بد بمیری، چو ناتمام روی

هیمهٔ دوزخی، چو خام روی

جهد آن کن که: پخته باشی و حر

تا در آن ورطه‌ها نمانی پر

بازدان، گر دل تو آگاهست

که چه خرسنگهات در راهست!

اندرین خانه کار خویش بساز

تا در آن عقده‌ها نمانی باز

به دل آزاد شو، به جان فارغ

پس برون آی ازین جهان فارغ

می‌گسل بند بندت آهسته

تا نباشی به هیچ پیوسته

روز اول که دیده بازت شد

دل درین عالم مجازت شد

نشنیدی که سر بسر با دست؟

یا ندیدی که سست بنیادست؟

دل خود را به صد گره بستن

روز آخر کجا توان رستن؟

هر چه میماند از تو خاکش کن

و آنچه همراه تست پاکش کن

جان خود را، که در جهان بستی

به زر و سیم و خانه پیوستی

برکش از جمله، همچو موی از شیر

تا چو گوید: بیار، گویی: گیر

آن کسانی که بینشی دارند

آشکار و نهان درین کارند

چه گمان میبری بر آتش و باد؟

یا برین آب و خاک بی‌بنیاد؟

وامهاییست دادنی اینها

بندهایی گشادنی این‌ها

نه که این جسم چون هلاک شود

باد او باد و خاک خاک شود؟

پسرت دختری بیار کند

دخترت شوهری شکار کند

زن جوانست، همسرش باید

مهر و میراث از آن زرش باید

درم نقد را ببندد سخت

پیش نابالغان نهد دوسه رخت

تا به عجز و نیاز و مکر و حیل

وام دارت کند شب اول

خانه بیگانه را نشست شود

کم عمارت کنند و پست شود

به یتیمت کسی نگه نکند

دشمنت نزد خویش ره نکند

گر بمادر نظر کند، بس نیست

ور به گورت گذر کند، کس نیست

بزنندش به زجر و بر جوشد

بر تو نالد، جواب ننیوشد

مانده بر جای و هیچ جایی نه

غرق تیمار و آشنایی نه

غارت اندر زر و قماش افتد

هر چه ارزنده تر بلاش افتد

تو بمانی و گور و سیرت زشت

بر توده گزر کوی خام و سه خشت

زان دگر هولها نیارم یاد

چون تو گفتی که هر چه بادا باد!

پر نمودند، لیک کم دیدی

بس بگفتند و هیچ نشنیدی

اگر این حال نیست، بد گفتم

وگر این هست، آن خود گفتم

این زن و زور و زر گذاشتنیست

مهر اندر درون نکاشتنیست

دست خود را تهی کن از سیمش

تا نجنبد دل تو از بیمش

کز پی کاروان تهی دستان

شاد و ایمن روند چون مستان

عاقلان خود درین نپیوندند

وانکه پیوسته شد بدو خندند

کار خود آن کسی تباه نکرد

که به لذات تن نگاه کرد

آنکه دید این گریز پاییها

شد جداییش ازین جداییها

دست ازین دستگاه آز بشست

رفت، چون وقت رفتن آمد، چست

در فزونی زیان تست و کسان

در فزونی مرو چو بوالهوسان

آز را خصم آشکارا شو

به خدا زنده‌ای، خدا را شو

تا که در رنج جستن نانی

نخوری، تا کسی نرنجانی

گر تو جانی، غذای جان میجوی

ورتنی، آب و آش و نان میجوی

خر و بار تو بار خواهد بود

گر سفر زین شمار خواهد بود

نردبانیست پایه برپایه

ترک بایست خواهش و مایه

راهت از نردبان آزادیست

در جهانی که سربسر شادیست

خر عیسی بر آخور خاکست

روح بی‌رخت او برافلاکست

رخت و خرچیست این تن و سر و گوش

بهل این و برس به عالم هوش

پشت او تا صلیب سای نشد

اخترش تخت و چرخ جای نشد

صادقانی، که شمع دین سوزند

بتو زین بیشتر چه آموزند

بتو آموخت شرط جانبازی

تا ببینی و کار جان سازی

کار جان ساختن به تن سوزیست

خنک آن دل که این دمش روزیست

سر که دادند و آب خواست تنش

تا به برهان قوی شود سخنش

که جهان را وفا چنین باشد

سر که برجای انگبین باشد

آنکه داند بر آسمان رفتن

میتوانست ازین میان رفتن

لیک بایستش این خبر کردن

که چنین شاید این سفر کردن

مایه انتباه تست این ها

همه تعلیم راه تست این ها

تا بدانی که رسم و عادت چیست؟

اولین پایه ارادت چیست؟

سر او تا نهفته شد زیشان

سر شد اندر سر بداندیشان

تا چنان ترک آز نتوان کرد

دست و پایی دراز نتوان کرد

دست وپایی که پاک شد زین گرد

چار میخش کجا رساند درد؟

چون بلوغ کمال دستش داد

نفرتی زین جهان پستش داد

کام دشمن به دشمنان بنمود

جام جم را از آن میان بربود

مشتبه گشت و اختلاف افتاد

که: تنش جفت خاک شد یا باد؟

تن او روح بود و روح تنش

چون بپوشی به گور، یا کفنش؟

به سبوی دوگانگی زن سنگ

تا زخمی برآیدت ده رنگ

هر که عیسی به چنگ او باشد

«صبغة الله» رنگ او باشد