اوحدی » جام جم » بخش ۱۱۷ - دور سوم در شرح معاد خلایق و احوال آخرت

مرکب راه را فرو کش تنگ

که برون شد ز شهر پیش آهنگ

سخن هول آن دو راه مگوی

پیش کوران حدیث چاه مگوی

شب تاریک و دیو و بیغوله

راه تاریک و دوله بر دوله

رفتنی کیست اندرین گوشه؟

گو: منه رخ به راه بی‌توشه

تا جوازی مگر به دست کند

چارهٔ امن و باز رست کند

ساقی، از جام جم شرابم ده

نقل اگر نیست، هم شرابم ده

در چنین حیرت و تهی‌دستی

مهر بی نیست جز می و مستی

کاروان رفت و کارسازی نیست

غم خورم، غم، که کار بازی نیست

گذرم بر سر دو راه آمد

روز تشویش و اشتباه آمد

راه من تا کدام خواهد بود؟

روز عرضم چه نام خواهد بود؟

به چپم راه میدهد، یار است؟

اندرین ره ز من چه خواهد خواست

کیسهٔ خالی و دلی خواهان

دیده بر دستگاه همراهان

میروم شرمسار و سر در پیش

زاد راهی نکرده از کم و بیش

خاک بهتر فراش و بالش من

که ز بار گناه نالش من

دیده سرمایهٔ نکوکاران

اشک حسرت ز دیدها باران

از چه باید جفای کس بر من؟

زرد رویی، که هست،بس بر من

گر چه صد پی به خاکم اندازد

سر نگون در مغاکم اندازد

خویش را از زمین برانگیزم

وز در رحمتش درآویزم

اندرین حال عجر و پیری خود

شرمسارم ز سهل گیری خود

سالها من که یاد او کردم

هم به امید داد او کردم

داد من چیست؟ راه دادن او

بر در خود پناه دادن او

چون منی را چه پیشداری دست؟

که قلم برگرفته‌ای از مست

بیخودی را چه اختیار بود؟

که چنین موجب غبار بود؟

گر چه خالی ز برگ و ساز آمد

نه به حکم تو رفت و باز آمد؟

کار در دست بنده خود چه بود؟

همه از تست وز تو بد چو بود؟

بر تو ما اعتماد آن داریم

که ببخشی، چو دست پیش آریم

علم رحمت ار برافرازی

سایه بر جرم کس نیندازی

چیست پیش تو حرم ایندو سه مور

نزد عفو تو سر مشتی عور؟

چون تویی وانگهی تفحص کار

رحمت محض و اینحساب و شمار؟

از گناه ار چه چرک ناک شویم

چون به دریا رسیم پاک شویم

از من و روز و شب گنه جستن

وز تو در یک نظر فرو شستن

میدهد در تنم گواهی دل

که نگویی سخن ز مشتی گل

کی مرا این خیال غره کند؟

کافتابم حساب ذره کند؟

پیش جان بخشی چنین کرمی

از غباری که گوید و ز نمی؟

بنده‌ای را چه دستگاه بود؟

که سزاوار پادشاه بود؟

اگرش رد کنی، هلاک شود

ور قبول، از گناه پاک شود

ای که هر درد را دوا دانی

ناتوانم ز درد نادانی

زان چنان حکمتی روا نبود

که چنین درد را دوا نبود

گر تو توفیقمان دهی، رستیم

ور نه، بس مفلس و تهی‌دستیم

نرود در خیال موجودی

اینچنین صرفه از چنان جودی

چه ازین یک دو مشت خاک آید؟

که سزاوار چون تو پاک آید؟

به یمین و شمالمان مدوان

جز به کوی وصالمان مدوان

نشود در بهشت انبوهی

که بهر ذره در شود کوهی

پیش تو ذره‌ایست هفت زمین

ذره‌ای چیست از یسار و یمین؟

چه بگویم؟ که: وا کدام ببخش

ای تمامی ترا تمام، ببخش

بده، ای کردگار بخشنده

پادشاهی، مگیر بر بنده

مگر آندم که روز آن باشد

اوحدی نیز در میان باشد