اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۸

دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی

جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی

مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس

باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی

ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح

بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی

ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب

مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی

آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟

وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی

چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟

سینهٔ ما سوخته‌ست از پخته و خامش مگوی

دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟

آنکه می‌دانی همانست، اوحدی، نامش مگوی