اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۹

گل در قرق عرق کند از شرم روی تو

صافی به کوچها دود از جستجوی تو

در شانه دید موی تو صافی و زان زمان

برسینه سنگ می‌زند از شوق موی تو

بر پای سرو و بید نهد روی هر نفس

صافی ز حسرت و هوس قد و روی تو

مشکین کند کنار و لبش هر به مدتی

آن باد مشک بیز که اید ز سوی تو

صافی به جای آب روانها کند نثار

بر دست آنکه آب زند خاک کوی تو

دستش به جان نمی‌رسد، ار نی به جای آب

می‌کرد جان خویشتن اندر گلوی تو

روزی بنه به خوردن می‌پای در قرق

تا ما به سر کشیم چو صافی کدوی تو

کی کردمی من از لب صافی حدیث؟ اگر

وقتی برو دهان ننهادی سبوی تو

تو در مراغه فارغ و صوفی به نوبهار

در خاک و خون مراغه‌زنان ز آرزوی تو

بر ما تو بسته در چو قرق سال و ماه و ما

سر در جهان نهاده چو صافی به بوی تو

صافی ز سنگ تفرقه فریاد می‌کند

مانند اوحدی، که بنالد ز خوی تو