اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۸

شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان

نمی‌باشد دل ما را شکیب از روی این ترکان

به چشم روزه‌داران از کنار بام هر شامی

هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان

پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها

دو چشم مست صید انداز بی‌آهوی این ترکان

چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر

نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان

در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را

رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان

دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن

زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان

گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند

مکن باور که: بنشینم ز جست و جوی این ترکان

چو چوگان گشت در غم پشت و می‌دانم من خسته

که سر نیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان

درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه

که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان

به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم

که سر بیرون نشاید بردن از یرغوی این ترکان

منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکلیفی

که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان

مبارکباد دل کردم درین سودا و می‌دانم

که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان