درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش
که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش
وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او
روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش
به ایامی نمیشاید ز بامی روی او دیدن
خنک چشمی که میبیند دمادم روی منظورش!
بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن
دلم باور نمیدارد کزو بهتر بود حورش
سرایی کین چنین یاری درو یابند، صد جنت
غلام سقف مرفوعست و خاک بیت معمورش
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟
ز عشق آن پری بر من چو رحمت میبری زین پس
گرت حلوا به دست افتد بیاور پیش محرورش
کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم
بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش
ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل
گروهی کندرین معنی نمیدارند معذورش