اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸

در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس

هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس

یاد می‌دار آنکه: هستی هر نفس با دیگری

ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس

می‌روی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان

نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس

غافلست آنکو به شمشیر از تو می‌پیچد عنان

قند را لذت مگر نیکو نمی‌داند مگس؟

کویت از اشکم چو دریا گشت و می‌ترسم از آنک

بر سر آیند این رقیبانِ سبکبارت چو خس

یار گندمگون به ما گر میل کردی نیم جو

هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس

خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها

تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس

دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست

من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس

اوحدی، راهش به پای لاشهٔ لنگ تو نیست

بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس