اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴

فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود

شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود

گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست

لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود

۳

بارها از بند او آزاد کردم خویش را

باز دل در بند زلف تابدارش میشود

بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:

چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود

طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد

ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود

۶

عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی

راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود

اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت

رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود