اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵

آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند

یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند

مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو

از برای آزمایش همچو یاقوتم برند

۳

مشتری قوسی نهادست از برای بزم من

تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند

از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق

ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند

بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار

فی‌المثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند

۶

چون اله خویش را تقدیس کردم سال‌ها

پس مرا می‌زیبد ار بر قدس لاهوتم برند

نیستم ز آنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت

چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند

هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان

طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند

ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی می‌زنم

زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند