فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۰

وزان جایگه رفت خورشیدفش

بیامد دمان تا زمین حبش

ز مردم زمین بود چون پر زاغ

سیه گشته و چشمها چون چراغ

۳

تناور یکی لشکری زورمند

برهنه تن و پوست و بالابلند

چو از دور دیدند گرد سپاه

خروشی برآمد ز ابر سیاه

سپاه انجمن شد هزاران هزار

وران تیره شد دیدهٔ شهریار

۶

به سوی سکندر نهادند سر

بکشتند بسیار پرخاشخر

به جای سنان استخوان داشتند

همی بر تن مرد بگذاشتند

به لشکر بفرمود پس شهریار

که برداشتند آلت کارزار

۹

برهنه به جنگ اندر آمد حبش

غمی گشت زان لشکر شیرفش

بکشتند زیشان فزون از شمار

بپیچید دیگر سر از کارزار

ز خون ریختن گشت روی زمین

سراسر به کردار دریای چین

۱۲

چو از خون در و دشت آلوده شد

ز کشته به هر جای بر توده شد

چو بر توده خاشاکها برزدند

بفرمود تا آتش اندر زدند

چو شب گشت بشنید آواز گرگ

سکندر بپوشید خفتان و ترگ

۱۵

یکی پیش رو بود مهتر ز پیل

به سر بر سرو داشت همرنگ نیل

ازین نامداران فراوان بکشت

بسی حمله بردند و ننمود پشت

بکشتند فرجام کارش به تیر

یکی آهنین کوه بد پیل گیر

وزان جایگه تیز لشکر براند

بسی نام دادار گیهان بخواند