انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان سنجر

ملک مصونست و حصن ملک حصین است

منت وافر خدای را که چنین است

شعلهٔ باسست هرچه عرصهٔ ملکست

سایهٔ عدلست هرچه ساحت دین است

خنجر تشویش با نیام به صلح است

خامهٔ انصاف با قرار مکین است

خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست

بلکه به خونابهٔ سرشک عجین است

آب که در جوی ملک هست نه تنهاست

بل ز روانی دور دوام قرین است

جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت

دست جهان گو که دور ماء معین است

عاقلهٔ آسمان که نزد وقوفش

نیک و بد روزگار جمله یقین است

گرچه نگوید که اعتصام جهان را

از ملکان کیست آنکه حبل متین است

دور زمان داند آنکه وقت تمسک

عروهٔ وثقی خدایگان زمین است

شاه جهان سنجر آنکه بستهٔ امرش

قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است

دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش

زیر یک آیه هزار سوره مبین است

شیر شکاری که داغ طاعت فرضش

شیر فلک را حروف لوح سرین است

آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش

قلعهٔ بدخواه ملک رخنه چو سین است

آنکه یسارش به بزم حمل گرانست

وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است

بحر نه از موج واله تب و لرز است

کز غم آسیب آن یسار و یمین است

تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت

آنکه بدو قایمست ذات من این است

راه حوادث بزد رزانت رایش

خلق چه داند که آن چه رای رزین است

باره نخواهد همی جهان که جهان را

امن کنون خود نگاهبان امین است

عمر نیابد ستم همی که ستم را

روز نخستین چو روز بازپسین است

فکرت او پی برد بجاش اگر چند

در رحم مادر زمانه جنین است

نعمتش از مستحق گزیر نداند

گر همه در طینتش بقیت طین است

با کرم او الف که هیچ ندارد

در سرش اکنون هوای ثروت شین است

ای به سزا سایهٔ خدای که دین را

سایهٔ چترت هزار حصن حصین است

قهر ترا هیبتی که در شب ظلش

روز سیه را هزار گونه کمین است

حکم ترا روزگار زیر رکابست

رای ترا آفتاب زیر نگین است

تا شرف خدمت رکاب تو یابد

توسن ایام را تمنی زین است

خطبهٔ ملک ترا که داند یا رب

کیست خطیبش که عرش پیش‌نشین است

نام ترا در کنایه سکه صحیفه است

نعت ترا در قرینه خطبه قرین است

با قلم خود گرفت خازن و همت

هرچه قضا را ز سر غیب دفین است

بی‌شرف مهر مشرفان وقوفت

کتم عدم را کدام غث و سمین است

مردمک چشم جور آبله دارد

تا که بر ابروی احتیاط تو چین است

تا چه قدر قدرتی که شیر علم را

در صف رزم تو مسته شیر عرین است

عکس سنان در کف تو معرکه سوز است

چشم زره در بر تو حادثه‌بین است

لازم ازین است خصم منهزمت را

آنکه جبینش قفا قفاش جبین است

دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت

آتش خشم خدا و دیو لعین است

بنده در این مختصر غرض که تو گفتی

آیت تحصیل آن چو روز مبین است

قاعدهٔ تهنیت همی ننهد زانک

خصم نه فغفور چین و غور نه چین است

گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت

جمجمهٔ کوه پر صدای انین است

ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت

سنگ به خون مبارزانش عجین است

با چو تو صاحب‌قران به ذکر نیرزد

وین سخن الهام آسمان برین است

ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست

نام ترا نام کردگار قرین است

گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه

هرکه یقینش به شک و ریب رهین است

تا که به آمد شد شهور و سنین در

طی شدن عمر شادمان و حزین است

شادی و عمر تو باد کین دو سعادت

مصلحت کلی شهور و سنین است

ناصر جاهت خدای عز و جل است

کوست که در خیر ناصر است و معین است