انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰

یار با من چون سر یاری نداشت

ذره‌ای در دل وفاداری نداشت

عاشقان بسیار دیدم در جهان

هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت

جان به ترک دل بگفت از بیم هجر

طاقت چندین جگرخواری نداشت

تا پدید آمد شراب عشق تو

هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت

دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق

گفت دارم صبر پنداری نداشت

بار وصلش در جهان نگشاد کس

کاندرو در هجر سرباری نداشت

درد چشم من فزون شد بهر آنک

توتیای از صبر پنداری نداشت