خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۰ - در مذمت مغرضان و حسودان

کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان

مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان

خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را

ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان

بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست

وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان

رهبان رهبرند در این عالم و در آن

نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان

همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال

از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان

جان‌شان گران چو خاک و سر باد سنجشان

بی‌سنگ چون ترازوی یوالحسابشان

چون قوم نوح خشک نهالان بی‌برند

باد از تنود پیرزنی فتح بابشان

ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد

ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان

در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان

هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان

هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را

اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان

دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان

دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان

ایشان ز رشک در تب سرد آن‌گهی مرا

کردند پوستین و نکردم عتابشان

هستند از قیاس چو فرسوده هاونی

سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان

این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود

بینام چون قرابه به گردن طنابشان

زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز

رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان

چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند

ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان

بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد

اشعارشان چو دعوت نامستجابشان

از آب نطقشان که گشاید فقع که هست

افسرده‌تر ز برف دل چون سدابشان

از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر

نیلوفر آرزو که کند از سرابشان

سحر حلال من چو خرافات خود نهند

آری یکی است بولهب و بوترابشان

کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور

بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان

سرسام جهل دارند این خر جبلتان

وز مطبخ مسیح نیاید جو آبشان

جایم فرود خویش کنند و روا بود

نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان

چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من

چون مار در قفا همه زهر است نابشان

تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد

چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان

ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا

کردند پوستین و نکردم عتابشان

ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ

موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان

تیغ زبانشان نتواند ببرید موی

گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان

وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل

کرد است بی‌نیاز ز پر عقابشان

دلشان ز میوه‌دار حدیثم خورد غذا

انجیر خور غریب نباشد غرابشان

گر نان طلب کنند در من زنند از آنک

بی‌دانهٔ من آب زده است آسیابشان

روباه وار بر پی شیران نهند پی

تا آید از کفلگه گوران کبابشان

گر کرده‌اند بیژن جاه مرا به چاه

هم من به آه صبح بسوزم جنابشان

من رستم کمان کشم اندر کمین شب

خوش باد خواب غفلت افراسیابشان

خاقانیا ز غرش بیهوده‌شان مترس

جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان

بر چهرهٔ عروس معانی مشاطه‌وار

زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان

ای مالک سعیر بر این راندگان خلد

زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان

در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان

ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان