خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۱ - باز هم در مرثیهٔ خانوادهٔ خویش

بس وفا پرورد یاری داشتم

بس به راحت روزگاری داشتم

چشم بد دریافت کارم تیره کرد

گرنه روشن روی کاری داشتم

از لب و دندان من بدرود باد

خوان آن سلوت که باری داشتم

گنج دولت می‌شمردم لاجرم

در هر انگشتی شماری داشتم

خنده در لب گوئی اهلی داشتی

گریه در بر گویم آری داشتم

من نبودم بی‌دل و یار این چنین

هم دلی هم یار غاری داشتم

آن نه یار آن یادگار عمر

بس به آئین یادگاری داشتم

راز من بیگانه کس نشنیده بود

کاشنا دل رازداری داشتم

هرگز از هیچ اندهم انده نبود

کز جهان انده گساری داشتم

انده آن خوردم که بایستی مرا

کاندر انده اختیاری داشتم

آن دل دل کو که در میدان لهو

از طرب دلدل سواری داشتم

پیش کز بختم خزان غم رسید

هم به باغ دل بهاری داشتم

بارم انده ریخت بیخم غم شکست

گرنه باری بیخ و باری داشتم

نی بدم آتش ز من در من فتاد

کاندرون دل شراری داشتم

کس مرا باور ندارد کز نخست

کار ساز و ساز کاری داشتم

من ز بی‌یاری چو در خود بنگرم

هم نپندارم که یاری داشتم