سر حد بادیه است روان پاش بر سرش
جان را حنوط کن ز سموم معطرش
گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست
باد بهشت زاده ز خاک مطهرش
ناف زمی است کعبه مگر ناف مشک شد
کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش
خونت ریز بیدیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش
در بادیه ز شمهٔ قدسی عجب مدار
گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش
از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام
مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش
دریای خشک دیدهای و کشتیی روان
هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش
دریای پر عجایب وز اعراب موج زن
از حلهها جزیره و از مکه معبرش
وآن کشتی روندهتر از بادبان چرخ
خوشگامتر ز زورق مه چار لنگرش
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چار لنگر است روان باد صرصرش
جوزا سوار دیده نهای بر بنات نعش
ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
ماند کجاوه حاملهٔ خوش خرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصرش
یا بیقلم دو نون مربع نگاشته
اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش
چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک
کوه گران که سیر بود روز محشرش
بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد
در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش
چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم
هم رقص و هم سماع همه شب میسرش
هر که از جلاجل و جرس آواز میشنود
در وهم نفخ صور همی شد مصورش
صحن زمین ز کوکبهٔ هودج آنچنانک
گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش
و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر
چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش
سالی میان بادیه دیدند فرغری
ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش
باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش
امسال چون فرات روان چند فرغرش
ظن بود حاج را که مگر آب چشم من
جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش