خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - در ستایش اتابک منصور فرمانروای شماخی و ابوالمظفر شروان شاه

مرا صبح دم شاهد جان نماید

دم عاشق و بوی پاکان نماید

دم سرد از آن دارد و خندهٔ خوش

که آه من و لعل جانان نماید

لب یار من شد دم صبح مانا

که سرد آتش عنبرافشان نماید

مگر صبح بر اندکی عمر خندد

که دارد دم سرد و خندان نماید

بخندد چو پسته درون پوست و آنگه

چو بادام از آن پوست عریان نماید

نقاب شکرفام بندد هوا را

چو صبح از شکر خنده دندان نماید

اگر پستهٔ سبز خندان ندیدی

بسوی فلک بین که آن سان نماید

رخ صبح، قندیل عیسی فروزد

تن ابر زنجیر رهبان نماید

فلک را یهودانه بر کتف ازرق

یکی پارهٔ زرد کتان نماید

فلک دایهٔ سالخورد است و در بر

زمین را چو طفل ز من زان نماید

سراسیمه چون صرعیان است کز خود

به پیرانه‌سر ام صبیان نماید

به شب گرچه پستان سیاه است بر تن

هزاران نقط شیر پستان نماید

به صبح آن نقط‌ها فرو شوید از تن

یتیم دریده گریبان نماید

به روز از پی این دو خاتون بینش

یکی زال آیینه گردان نماید

به شام از رگ جان مردم بریدن

ز خون شفق سرخ دامان نماید

تو می‌خور صبوحی تو را از فلک چه

که چون غول نیرنگ الوان نماید

تو و دست دستان و مرغول مرغان

گر آن غول صد دست دستان نماید

لگام فلک گیر تا زیر رانت

کبود استری داغ بر ران نماید

اگر جرعه‌ای بر زمین ریزی از می

زمین چون فلک مست دوران نماید

وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را

فلک چون زمین خفته ارکان نماید

درآر آفتابی که در برج ساغر

سطرلاب او جان دهقان نماید

دواسبه درآی و رکابی درآور

کز او چرمهٔ صبح یکران نماید

قدح قعده کن ساتکینی جنیبت

کز این دو جهان تنگ میدان نماید

رکاب است چو حلقهٔ نیزه‌داران

که عیدی به میدان خاقان نماید

ببین دست خاصان که چون رمح خاقان

به حلقه ربائی چه جولان نماید

به شاه جهان بین که کیخسرو آسا

ز یک عکس جامش دو کیهان نماید

بخواه از مغان در سفال آتش تر

کز آتش سفال تو ریحان نماید

شفق خواهی و صبح می‌بین و ساغر

اگر در شفق صبح پنهان نماید

ز آهوی سیمین طلب گاو زرین

که عیدی در او خون قربان نماید

صبوحی زناشوئی جام و می را

صراحی خطیبی خوش‌الحان نماید

چون آبستنان عدهٔ توبه بشکن

درآر آنچه معیار مردان نماید

قدح‌های چو اشک داودی از می

پری خانهای سلیمان نماید

کمرکن قدح را ز انگشت کو خود

کمرها ز پیروزهٔ کان نماید

می احمر از جام تا خط ازرق

ز پیروزه لعل بدخشان نماید

چو قوس قزح جام بینی ملمع

کز او جرعه‌ها لعل باران نماید

همانا خروس است غماز مستان

که تشنیع او راز ایشان نماید

ندانم خمار است یا چشم دردش

که در چشم سرخی فراوان نماید

ز بس کورد چشم دردش به افغان

گلوی خراشیده ز افغان نماید

مگر روز قیفال او زد که از خون

در آن طشت زر رنگ بر جان نماید

به جام صدف نوش بحری که عکسش

ز تف ماهی چرخ بریان نماید

ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر

که چنگش سیه پوش مطران نماید

صراحی نوآموز در سجده کردن

یکی رومی نو مسلمان نماید

قدح لب کبود است و خم در خوی تب

چرا زخمه تب لرزه چندان نماید

چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک

ز آزار پیری پشیمان نماید

رسن در گلو بر بط از چوب خوردن

چو طفل رسن تاب کسلان نماید

رباب از زبان‌ها بلا دیده چون من

بلا بیند آنکو زبان دان نماید

سیه خانهٔ آبنوسین نائی

به نه روزن و ده نگهبان نماید

مگر باد را بند سازد سلیمان

که باد مسیحا به زندان نماید

خم چنبر دف چو صحرای جنت

در او مرتع امن حیوان نماید

ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین

به کین سیاوش چه برهان نماید

به گردون در افتد صدا ارغنون را

مگر کوس شاه جهانبان نماید

جهان زیور عید بربندد از نو

مگر مجلس شاه شروان نماید

رود کعبه در جامهٔ سبز عیدی

مگر بزم خاقان ایران نماید

چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا

سگ تازی پارسی خوان نماید

چو راوی خاقانی آوا برآرد

صریر در شاه ایران نماید

سر خسروان افسر آل سلجق

که سائس تر از آل ساسان نماید