خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱ - تجدید مطلع

دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند

شب و انجم چو دخان با شرر آمیخته‌اند

ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب

خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته‌اند

نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک

طشت و خون را بهم از نیشتر آمیخته‌اند

سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز

یاوگی گشته و تن با سفر آمیخته‌اند

همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک

شاخ آهوست که با خون ز بر آمیخته‌اند

چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو

کانهمه سرخی در باختر آمیخته‌اند

مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید

نقش آن گویی در شوشتر آمیخته‌اند

بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک

صد هزاران شکفه با خضر آمیخته‌اند

چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او

نقش روحانی بر استر آمیخته‌اند

خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت

چار گوهر همه در یک مقر آمیخته‌اند

اخستان شاه که از خاک در انصافش

کحل کسری و حنوط عمر آمیخته‌اند

عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور

بینی ارواح که چون با صور آمیخته‌اند

بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش

لاجورد از پی آن با حجر آمیخته‌اند

اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ

همه اکسیر قضا و قدر آمیخته‌اند

مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست

کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیخته‌اند

داد خواهان به در شاه که دریا صفت است

با زمین از نم مژگان درر آمیخته‌اند

نقش بندان ازل نقش طراز شرفش

بر ازین کارگه مختصر آمیخته‌اند

خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم

نقش العبد بر آن خاک در آمیخته‌اند

ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد

نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیخته‌اند

آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را

یرقان برده و کحل بصر آمیخته‌اند

گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است

هند با چین چو یمن با مضر آمیخته‌اند

آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی

که بهم راس و ذنب با قمر آمیخته‌اند

آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند

عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیخته‌اند

مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت

طینت هفت زمین زان اثر آمیخته‌اند

زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه

نام با نام شهان در سمر آمیخته‌اند

نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک

لعل با سنگ و صفا با کرد آمیخته‌اند

شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش

با حروف دگرش در سور آمیخته‌اند

هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است

با زرش و یحک از آهن پتر آمیخته‌اند

نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند

این نه و چار بهم ناگزر آمیخته‌اند

کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند

چار مادر که در این نه پدر آمیخته‌اند

از تناسل عدد لشکر او بیش کنند

این زن و مرد که با نفع و ضر آمیخته‌اند

عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک

خوشی و تلخی با برگ و بر آمیخته‌اند

چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان

ز انجمش زنگله‌ها در کمر آمیخته‌اند

فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد

خاک با چشم ستاره شمر آمیخته‌اند

رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی

کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته‌اند

وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش

آتشین برق به خونین مطر آمیخته‌اند

شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف

شار مارند و نفر با نفر آمیخته‌اند

روس و خزران بگریزند که در بحر خزر

فیض آن کف جواهر حشر آمیخته‌اند

از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش

داروی خواب به دفع سهر آمیخته‌اند

چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند

که هژبرانش در آب شمر آمیخته‌اند

هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک

زهر خشمش ز سموم سقر آمیخته‌اند

پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش

کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته‌اند

بهر دفع تبش آبله را مصلحت است

از طبیبان که شراب کدر آمیخته‌اند

باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک

چار صف حیوان خواب و خور آمیخته‌اند

سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه

تا مه و سال و سفر با خضر آمیخته‌اند

روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر

تا شب و روز به خیر و به شر آمیخته‌اند