خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۰ - در شکایت از روزگار

به فلک تخته در ندوخته‌اند

چشم خورشید بر ندوخته‌اند

کوه را در هوا نداشته‌اند

شمس را بر قمر ندوخته‌اند

دیده بانان بام عالم را

پرده‌ها بر بصر ندوخته‌اند

چرخ و انجم پلاس شام هنوز

بر پرند سحر ندوخته‌اند

روز وشب را به عرض شام و شفق

زرد وسرخی دگر ندوخته‌اند

آسمان را به جای دلق کبود

ژنده تازه‌تر ندوخته‌اند

عالم آن عالم است و دهر آن دهر

از قباشان کمر ندوخته‌اند

پس در داد بسته چون مانده‌است

گر به مسمار در ندوخته‌اند

دیر گاهی است تا لباس کرم

بهر قد بشر ندوخته‌اند

خود به پای رضا نبافته‌اند

خود به دست نظر ندوخته‌اند

خلعتی کان ز تار و پود وفاست

در زیان قدر ندوخته‌اند

بر تن ناقصان قبای کمال

به طراز هنر ندوخته‌اند

هنری سرفکنده چون لاله است

که کلاهش به سر ندوخته‌اند

بی هنر خوش چو گل که بر کمرش

کیسه جز لعل تر ندوخته‌اند

یک سر سفله نیست کز فلکش

بر کله صد گهر ندوخته‌اند

نیست آزاده را قبا نمدی

که بر او پاره بر ندوخته‌اند

سگ حیزی بمرد در بغداد

کفنش جز به زر ندوخته‌اند

ابرهٔ ما ز خام و خامان را

جز نسیج آستر ندوخته‌اند

صبر میکن که جز به مردی صبر

زهره را بر جگر ندوخته‌اند

دیده مگشا که جز برای کمال

باز را چشم بر ندوخته‌اند

گور چشمی که بر تن یوز است

از پی شیر نر ندوخته‌اند

جوشن عقل داده‌اند تو را

صدرهٔ کام اگر ندوخته‌اند

پای در دامن قناعت کش

کت لباس بطر ندوخته‌اند

بنگر احوال دهر خاقانی

گرت چشم عبر ندوخته‌اند