خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در رثاء خانوادهٔ خود

دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند

وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند

بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید

یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند

بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ

خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند

عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت

موکب دو اسبه رفت و همه راه‌گرد ماند

دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت

یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند

گردون نبرد ساخت به خون‌ریز با دلم

در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند

خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟

کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند