ای دل، به سرِ مویی، آزاد نخواهی شد.
مویی شُدیَ انْدَر غَم، هم، شاد نخواهی شد.
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم،
پس رخنه چنان گشتی کآباد نخواهی شد.
پولاد بسی دیدم، کو آب شُدَ ازْ آتش،
تو آب شدی، زین پس پولاد نخواهی شد.
ای غمزدهیِ خاکی —کز آتشِ غم جوشی—
آبی —که جز از آتش— بر باد نخواهی شد.
تا داد همی جوئی، رنجورتری. مانا!
کز خود شوی آسوده، از داد نخواهی شد.
تا چند کنی کوهی، کو را نَبُوَد گوهر؟
در کندن کوه، آخر، فرهاد نخواهی شد.
میدانِ مَلامت را، گر گوی شدی، شاید؛
کایوانِ سلامت را، بنیاد نخواهی شد.
از مادرِ غم زادی، آلودهیِ خون، چون گل؛
با هیچ طَرَب، چون مُل، همزاد نخواهی شد.
از ریزشِ اشکِ خون، کوفه شدی از طوفان؛
روزی ز دلافروزی، بغداد نخواهی شد.
خواهی، دَمِ شاهی زَن، خواهی دَمِ درویشی؛
کز غم، به همه حالی، آزاد نخواهی شد.
خاقانی اگر، عهدی، یاد تو کند عالم،
تو، عهدِ کریمانی، کز یاد نخواهی شد!