خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - قصیده

تشنهٔ دل به آب می‌نرسد

دیده جز بر سراب می‌نرسد

قصهٔ درد من رسید به تو

چون بخوانی جواب می‌نرسد

روی چون آب کرده‌ام پر چین

کز تو رویم به آب می‌نرسد

نرسم در خیال تو چه عجب

که مگس در عقاب می‌نرسد

کی وصالت رسد به بیداری

که خیالت به خواب می‌نرسد

نرسد بوی راحتی به دلم

ور رسد جز عذاب می‌نرسد

دوست را دشمنی و دشمن دوست

جز مرا این عقاب می‌نرسد

دل و عمرم خراب گشت و ز تو

عوض یک خراب می‌نرسد

برسد گوئی از پس وعده

آن خود از هیچ باب می‌نرسد

برسد میوه‌ای است در باغت

که به هیچ آفتاب می‌نرسد

از لب نوش تو به خاقانی

قسم جز زهر ناب می‌نرسد