فصل گل است و بلبل، زاین پرده زد نوا را
در نغمه می سراید، اسرار آشنا را
دامان یوسف گل چاک است و صبح دیدم
گشته چون زلیخا در بوستان صبا را
یاد و بهار و باده، از لطف میزند دم
حسرت چرا پسندی بر خویشتن عطا را
مقصود عقدهٔ دل، ای بی خبر ندارد
آنکس که آفریند سیمای دلگشا را
از نرگس خماری ما را خراب داری
و از طرهٔ پریشان آشفته حال ما را
با عمر جاودانی، چون خضر زنده ماند
هر کسی مکیده روزی آن لعل جان فزا را
رخسار خوب رویان، آیینهٔ جمال است
ای دل نما تماشا، مرأت حق نما را
با گنج شایگان نیست، ما را دگر عنایت
پیر طریقت آموخت با ما چوکیمیا را
در کوی میفروشان، می گفت میفروشی
ای بینوا بیا بر، از کوی ما نوا را
بازآی و از دم ما، انفاس عیسوی جو
بشتاب و یاب از این در، ای خسته دل دوا را
بر ما مکن ملامت، ای بی خبر که صوفی
دیده است در خرابات، روضات با صفا را
در حکمت الهی، شرط است قابلیت
گر نیستی تولایق، تقصیر چه دعا را
گر داستان فضل است، ما را ولا بهانه
گر مقتضای عدل است، کن ختم مدعّا را
در سنت الهی، لطف است و دلنوازی
گر غیر این پسندی، نشناختی خدا را
در طرف باغ بلبل میخواند این تغزل
بر سرو و شاخهٔ گل، این شعر دلربا را
از شیخ آیتی جوی، اندر غزل معانی
کاندر غزل سراید اسرار پر بها را