ای صنم دانی شب هجران چه بر ما میرود؟
آهم از افلاک چون اشکم به دریا میرود
ای طبیب از سر برو بیهوده بهبودم مخواه
جان من دلبر گرفت امروز و فردا میرود
دانهٔ خال سیاهش رهزن دین و دل است
کز کف پرهیزگاران نقد تقوی میرود
آنکه اندر خانه دارد سرو قد گلرخی
گر به بستان میرود بالله که بیجا میرود
دامن همت نیالایم به عصیان گرچه دل
در پی خوبانِ مهرو بیمهابا میرود
من که اهل وجد و حالم ترک آن رخ چون کنم؟
زاهد افسرده را پای دل از جا میرود
سرو بستان پا به گل از خجلت رفتار اوست
با جمال یوسفی، بنگر چه زیبا میرود