غمی نرفته ز دل ، بر دلم غم دگر آمد
کهن نگشته حدیثی، حدیث تازه تر آمد
شبان تیره امیدم بدی به صبح سعادت
ببین که صبح مرادم، ز شام تیره تر آمد
به هر کجا که روم قسمتم بلاست چه سازم؟
که دور چرخ به جانم عدوی کینه ور آمد
ز خوان دهر حریفان همه به عیش و تنعم
مرا همی دل بریان نصیب با خطر آمد
خبر دهید به مرغان هم ترانهٔ گلشن
که طایری ز شما از جفا شکسته پر آمد
بسوزد اختر بختم که دایم از اثر او
سپهر شوم به جانم عدوی کینه ور آمد
ز یار شکوه ندارم که جان فدای وفایش
هر آنچه بر سرم آمد ز چرخ بد سیَر آمد
جدا نشد زکمان فلک به کینه خدنگی
جز آنکه سینهٔ مجروح و خسته ام سپر آمد
کجایی ای بت خوبان که دور از آن رخ زیبا
شب فراق سرشکم ز پای تا کمر آمد