فنودی » گزیدهٔ اشعار » شمارهٔ ۲۴ - ز یار شکوه ندارم

غمی نرفته ز دل ، بر دلم غم دگر آمد

کهن نگشته حدیثی، حدیث تازه تر آمد

شبان تیره امیدم بدی به صبح سعادت

ببین که صبح مرادم، ز شام تیره تر آمد

به هر کجا که روم قسمتم بلاست چه سازم؟

که دور چرخ به جانم عدوی کینه ور آمد

ز خوان دهر حریفان همه به عیش و تنعم

مرا همی دل بریان نصیب با خطر آمد

خبر دهید به مرغان هم ترانهٔ گلشن

که طایری ز شما از جفا شکسته پر آمد

بسوزد اختر بختم که دایم از اثر او

سپهر شوم به جانم عدوی کینه ور آمد

ز یار شکوه ندارم که جان فدای وفایش

هر آنچه بر سرم آمد ز چرخ بد سیَر آمد

جدا نشد زکمان فلک به کینه خدنگی

جز آنکه سینهٔ مجروح و خسته ام سپر آمد

کجایی ای بت خوبان که دور از آن‌ رخ زیبا

شب فراق سرشکم ز پای تا کمر آمد