مگر آن زمان به داد دل من رسیده باشد
که گیاه ناامیدی زگلم دمیده باشد
ز صباح حشر ترسد مگر آن گناهکاری
که شب دراز هجران صنمی ندیده باشد
مکن ای صبا مشوش سر زلف آن پری را
بگذار خاطر ما دمی آرمیده باشد
دل من ز دیده بیرون به هوای زلف او شد
نتوان گرفت مرغی که قفس پریده باشد
نکند سلامت آن کس من زار ناتوان را
که به عمر خار عشقش به جگر خلیده باشد
به ره وفا و مهرت همه راست رو چو تیرم
به قدم مبین که از غم چو کمان خمیده باشد
به حیات جاودانی نرسم مگر زمانی
که سرم به راه عشقش و ز تنم بریده باشد
گلهٔ شب فراقش به نسیم صبح کردم
نه عجب که شرح حالم ز صبا شنیده باشد
به خدا که شیخ در سر همگی خمار دارد
چه شود ز جام وصلت قدحی کشیده باشد