به مسافران دیار غم اگر از وطن خبری رسد
بود آنچنان که حیات جان، به مریض محتضری رسد
همه شب دو دست دعای من، سوی آسمان که ز لطف حق
مگر این شبان فراق راه ز پی دعا سحری رسد
نه ز یار پیک بشارتی نه به عهد وصل اشارتی
نه ز مهر کلک و کتابتی، به فتاده از نظری رسد
بروای فلک که شوی نگون ز تو داد طالع واژگون
که غمی نرفته ز دل برون ، غم و درد تازه تری رسد
نه به کلبه ام ز تو تابشی، سوی عاشقان نه خرامشی
چه زمان بود که نوازشی، به گدای دربدری رسد
صنما نهال قد تو راه به زمین سینه نشانده ام
کنم آبیاریش از مژه که از این شجر ثمری رسد