فنودی » گزیدهٔ اشعار » شمارهٔ ۱۷ - بهره احرار

گذر دل چو بر آن طرهٔ طرار افتاد

گشت دیوانه و در بند گرفتار افتاد

قوت از پا و قرار از دل و هوش از سر رفت

هر که را چشم بر آن عارض گلنار افتاد

غرض از خلقت افلاک محبت شد و بس

صیت عشق است که در گنبد دوار افتاد

قستم خون دلی آمد همه از ساغر دهر

چه کنم غم ز ازل بهرهٔ احرار افتاد

اشک غماز شد و پردهٔ رازم بدرید

سر دل فاش کند دیده چو خونبار افتاد

دوش از باده خوری توبه نمودم، امروز

خرقه و سبحه گرو، در کف خمار افتاد

ما به میدان غمت تاخته جان باخته ایم

عاشق از سر گذرد کار چو دشوار افتاد

جان من سوخت ز غم چاره وصال تو نشد

رحمی ای دوست که کار من و دل زار افتاد

شیخ اسرار حقایق بسی آموخته لیک

چه کند غمزده با نطق ، که از کار افتاد