فنودی » گزیدهٔ اشعار » شمارهٔ ۱۱ - این فنود است

بر من از رحم دل مردم بیگانه بسوخت

ز آتش درد و غمم عاقل و دیوانه بسوخت

این چه می بود که ساقی ازل داد به من

کز خمارش خم و میخانه و پیمانه بسوخت

دوش از سوز دلم گریه کنان تا دم صبح

شمع بگداخت همی تا که چو پروانه بسوخت

این فنود است نه یاری، نه رفیقی، نه کسی

از غم و محنت تنهایی من خانه بسوخت

سینه از آتش هجران بت عهد شکن

آنچنان شعله بر افروخت که کاشانه بسوخت