بر من از رحم دل مردم بیگانه بسوخت
ز آتش درد و غمم عاقل و دیوانه بسوخت
این چه می بود که ساقی ازل داد به من
کز خمارش خم و میخانه و پیمانه بسوخت
دوش از سوز دلم گریه کنان تا دم صبح
شمع بگداخت همی تا که چو پروانه بسوخت
این فنود است نه یاری، نه رفیقی، نه کسی
از غم و محنت تنهایی من خانه بسوخت
سینه از آتش هجران بت عهد شکن
آنچنان شعله بر افروخت که کاشانه بسوخت