فنودی » گزیدهٔ اشعار » شمارهٔ ۹ - چه کنی سخنوری را؟

که برد زمن پیامی مه برج دلبری را

که به شکر حسن کمتر بنما ستمگری را

شه کشور نکویی شده ای به خوبرویی

چه شود اگر بپویی ره بنده پروری را

فلک از کمال حسنت بت من جمال گیرد

که به چرخ بنده کردی مه و مهر و مشتری را

به فریب چشم جادو همه عالمی ربودی

به تو داده سحر بابل همهٔ فسونگری را

رخت آفتاب خواندم بسی اشتباه کردم

چه مناسبت به خوبی تو و مهر خاوری را

سر و زر خوش است روزی که به پای دوست ریزی

تو که خواجه بخل ورزی چه کنی توانگری را

عجب از جناب شوکت که ز بندگان نپرسد

ز شهان کجا گدایان ببرند داوری را

تو که شیخ نکته دانی، تن فضل را روانی

ز غم فلک بجانی، چه کنی سخنوری را