اشراق بیرجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

خوش آن روزی که دل در طرهٔ دلدار می‌بستم

برهمن‌وار از زلف صنم زنار می‌بستم

ضمیرم آفتاب محفل‌افروز جهان می‌شد

چو در آیینهٔ دل نقش روی یار می‌بستم

ز نوک هر مژه دریای خونی موج‌زن می‌شد

به مژگان چون سرشک از دیدهٔ خونبار می‌بستم

تپد چون بسمل و نالد چو بلبل دل نمی‌دانم

چرا دل در خم زلف تو گل‌رخسار می‌بستم

اگر اندر قفس بی بال و پر روزی نیفتادم

چو بلبل آشیان بر شاخ گل از خار می‌بستم

چو شد آن دستهٔ گل گلشن‌آرا من به صد حسرت

ز مژگان خارها بر رخنهٔ گلزار می‌بستم

گهرافشان که می‌شد در بیان حسن آن عارض

زبان اشراق اگر از نطق گوهربار می‌بستم