خوش آن روزی که دل در طرهٔ دلدار میبستم
برهمنوار از زلف صنم زنار میبستم
ضمیرم آفتاب محفلافروز جهان میشد
چو در آیینهٔ دل نقش روی یار میبستم
ز نوک هر مژه دریای خونی موجزن میشد
به مژگان چون سرشک از دیدهٔ خونبار میبستم
تپد چون بسمل و نالد چو بلبل دل نمیدانم
چرا دل در خم زلف تو گلرخسار میبستم
اگر اندر قفس بی بال و پر روزی نیفتادم
چو بلبل آشیان بر شاخ گل از خار میبستم
چو شد آن دستهٔ گل گلشنآرا من به صد حسرت
ز مژگان خارها بر رخنهٔ گلزار میبستم
گهرافشان که میشد در بیان حسن آن عارض
زبان اشراق اگر از نطق گوهربار میبستم