غنی کشمیری » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

گرم رو مانند شمعم بس که در راه فنا

دور نبود گر بسوزد در کف دستم عصا

خانهٔ ما زیر بار منت نقاش نیست

نیست نقشی پیش ما خوشتر ز نقش بوریا

بسکه شد زنجیر پایم رشتهٔ حب الوطن

در سفر دایم چو سوزن چشم دارم در قفا

گر رسد در گوش من آواز سنگ کودکان

می روم از خانه ی زنجیر بیرون چون صدا

خانه خالی کن ز اسباب تعلق چون حباب

تا نیابد راه در کاشانه ات سیل بلا

پای ما در راه عشق بسکه می آید به سنگ

می رسد در گوش من از کاسهٔ زانو صدا

از خود آرایی غنی در بند زینت نیستم

می پرد چون رنگ رو از دست من رنگ حنا