حاجت از حد چو رود دست دهد استغنا
قد خم حلقه چو شد کار ندارد بعصا
گره بند قبایت نشد از دستم وا
بند انگشت شد آخر گره بند قبا
خون بجوش آمده از ذوق شهادت ما را
به که آبی بزند تیغ تو بر آتش ما
سرکش از جای نجنبد پی تعظیم کسی
شمع آسا رگ گردن بودش رشتهٔ پا
نفس من شده از سوختگی خاکستر
میتوان از دم من آینه را داد جلا
چون مه نو که نگردد ز شفق هرگز سرخ
ناخن همت من دست نگیرد ز حنا
چارهٔ کار به دست من و من بیچاره
بند انگشت بنا حق نتوان کردن وا
بسکه بی بادهٔ گلرنگ دلی پر دارد
کدوی سبز نماید به نظر شیشهٔ ما
گرد خود گرد غنی چند کنی طوف حرم
رهبری نیست در این راه به از قبله نما