غنی کشمیری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

در عمر بس بود دم سردی غذای ما

سوزد ز نان گرم چو صبح اشتهای ما

در فقر هیچکس نبود آشنای ما

ننشست غیر گرد کسی در سرای ما

از روزگار روزی ما جز شکست نیست

سنگ فلاخن است مگر آسیای ما

زان پیشتر که دانه ز خرمن جدا کنند

سوراخ مور شد دهن آسیای ما

کاهیده است بسکه تن ما ز قید عشق

طوق گلوی ما شده زنجیر پای ما

مشکل بود گرفتن چیزی ز تنگ چشم

نگرفته است بخیه ز سوزن قبای ما

تا کرده ایم در ره شوقت قدم ز سر

آتش بود ز داغ جنون زیر پای ما

در علم فقر هر که شد استاد چون غنی

برداشت نسخه از ورق بوریای ما