هر که پابند وطن شد میکشد آزارها
پای گل اندر چمن دائم پرست از خارها
هیچگه از سینهٔ صد چاک ما یادی نکرد
گر چه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها
تا به روی گل نیفتد چشم بیرون ماندگان
بست بلبل آشیان در رخنهٔ دیوارها
از حساب حاصل کشت جنون غافل نیم
کردم از انگشت پای خود شمار خارها
بر تواضعهای دشمن تکیه کردن ابلهی است
پایبوس سیل از پا افکند دیوارها
زان لب میگون غنی را بادهٔ ده سر بمهر
کز سرش بیرون رود باد همه پندارها