شب که سازد غم آغوش تو بی تاب مرا
گر بود فرش ز مخمل نبرد خواب مرا
تا زبان چون قلم از کام نیامد بیرون
یک دم این چرخ سیه کاسه نداد آب مرا
سوی مسجد ندهد نفس بدم راه هنوز
گر چه از بار گنه ساخت چو محراب مرا
آب تیغت چو گذر در در مجروح کند
بخیه چون موج شود زخم چو گرداب مرا
دهر نا امن چنان گشته که چون مردم چشم
تا در خانه نبندم نبرد خواب مرا