خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

به کوی عشق تو جان در میان راه نهم

کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم

گرَم به شحنگی عاشقان فرود آری

خراج روی تو بر آفتاب و ماه نهم

گرم به تیغ جفای تو ذره ذره کنند

نه مرد درد تو باشم گرت گناه نهم

به باغ وصل تو گر شرط من یزید رود

هزار طوبی در عرض یک گیاه نهم

به آسمان شکنی، آه من میان دربست

مرادِ آه تویی، در کنار آه نهم

اگر به خدمت دست تو دررسد لب من

ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم

به جام عشق تو مِیْ تا خطِ سیاه دهند

منم که سر به خط آن خط سیاه نهم

گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده

که این گدای تو را داغ پادشاه نهم