میرفت و هزار دیده با او
همچون شکری لبی و پوزی
باز آمد و عارضش دمیده
مانند شبی به روی روزی
چندان که نشاط کرد و بازی
در من اثری ندید و سوزی
گفتا شکرم بیار و بادام
گفتم نخرم سرت به گوزی
تو پار گریختی چو آهو
و امسال بیامدی چو یوزی
سعدی خط سبز دوست دارد
نه هر الف جوالدوزی