سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۴۶

می‌رفت و هزار دیده با او

همچون شکری لبی و پوزی

‌باز آمد و عارضش دمیده

‌مانند شبی به روی روزی

‌چندان که نشاط کرد و بازی

‌در من اثری ندید و سوزی

‌گفتا شکرم بیار و بادام

‌گفتم نخرم سرت به گوزی

‌تو پار گریختی چو آهو

‌و امسال بیامدی چو یوزی

‌سعدی خط سبز دوست دارد

‌نه هر الف جوالدوزی