سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۴۴

خوش بود دلبستگی با دلبری

ماه‌روئی، مهربانی، مهتری

‌جُمجُمی مردانه در پایش لطیف

‌بر سرش خربندگانه مِیزَری

‌اَمرَدی کو را پلاسی در بر است

‌خوش‌تر است از دختری در چادری

‌دختران را زرّ و زیور حاجت است

‌تا برانگیزند مهر شوهری

‌خطِّ زنگاریّ و خال مشک‌بوی

‌در نمی‌باید به حسنش زیوری

‌مِقنعی گر حورئی بر سر کند

‌من گلیمی دوست دارم در بری

‌وان گلیم از پیش بستن بر قفا

‌شرح آن چون من نداند دیگری

‌تا چو در روی اوفتد سیمین زنخ

‌زیر وی گسترده باشد بستری

‌شاهد مطبوع شهری را بس است

‌آفتابی بس بود در کشوری

‌پادشاهان خواب بر منظر کنند

‌عارفان بر پشت زیبا‌منظری

‌این عصا کاندر میان کون توست

‌بشکند گر آهنین باشد دری

‌بیش از این در نامه نتوانم نوشت

‌این حکایت را بباید دفتری