سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۳۹

ماه منظور آن بت زیبای من

سرو روز‌افزون مهر‌افزای من

‌کاندرین شهر از کمند زلف اوست

‌بند بر پای جهان‌پیمای من

‌هر کسی با ماه‌روئی سرخوش است

‌آن من کَنگی است هم‌بالای من

‌جامه‌دانی دارد آن سیمین زَنَخ

‌کاندران گم می‌شود کالای من

‌گر بیفتد، باز نتوان یافتن

‌در جوال وسع او خرمای من

‌ور به عمری دست در گردن کند

‌اتّفاقاً رای او با رای من

‌دوست می‌دارم که در کونش برم

‌نازنین‌تر عضوی از اعضای من

‌راضیم با خوی او، کز جوی او

‌کم نخواهد بود استسقای من

‌این قیامت بین که عارف می‌کند

‌تا کجا باشد قیامت جای من