روزی شنیدهام که زنی شوخ و جنگجوی
با کدخدای خانه همی گفت در وثاق
کای خالی از مروّت و فارغ ز مردمی
مُردم ز بوی قَلیهٔ همسایه در رواق
جور زمانه پیش من آری و درد دل
جای دگر روی به تماشا و اِعتناق
بیش احتمال جور و جفا بردنم نماند
بیزاریم بده، که نمیخواهمت صداق
گفتا که یار محترم و جان نازنین
فتوا نمیدهد دل من صبر بر فِراق
گفت ای دَغای ابله و قوّاد قلتبان
چونکیر و نان و جامه نباشد، کم از طلاق