آنکه سروش به قدّ و بالا نیست
با همه راست است با ما نیست
جامهدان فراخ و سیمینش
همه را جای هست، ما را نیست
بوالعجب طاعتی که من دارم
که نصیبم ز خوان یغما نیست
بخت ماهی من چنان شور است
که بجز حسرتش به دریا نیست
ای به زیبائی از جهان ممتاز
بیوفائی مکن، که زیبا نیست
گر تو از دوستان شکیبائی
دوستان را دل شکیبا نیست
بی تو بر من شبی نمیگذرد
که عمودم چو سنگ خارا نیست
ای که همسنگ دوغ در کونت
آب در مشک هیچ سقا نیست
بر سر بوق ما چرا نروی؟
مگرت خاطر تماشا نیست؟
چه گنه کردهام نگارینا
که تو را برگ صحبت ما نیست؟
بوسهای بر گرفتن از دهنت
حسرتم در لب است و یارا نیست
به جَماعیم دستگیری کن
که مرا بیش از این تمنّا نیست