ز چشم بد رخ خوب تو را خدا حافظ
که کرد جمله نکویی به جای ما حافظ
بیا که نوبت صلح است و دوستی و صفا
که با تو نیست مرا جنگ و ماجرا، حافظ
به زلف و خال بتان دل مبند دیگربار
اگر بجستی از این بند و این بلا، حافظ
اگرچه خون دلت خورد لعل من، بستان
به کام دل ز لبم بوسه خونبها، حافظ
بیا بخوان غزلی تازهتر ز آب حیات
که شعر توست فرحبخش و جانفزا، حافظ
سحرگهی که چو رندان بنالی از سر درد
به کار من کنی آندم یکی دعا، حافظ
تو از کجا و امید وصال او ز کجا
به دامنش نرسد دست هر گدا، حافظ
چو ذوق یافت دل من به ذکر آن محبوب
مراست تحفهی جانبخش و غمزدا، حافظ