حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۷۱

ز چشم بد رخ خوب تو را خدا حافظ

که کرد جمله نکویی به جای ما حافظ

بیا که نوبت صلح است و دوستی و صفا

که با تو نیست مرا جنگ و ماجرا، حافظ

به زلف و خال بتان دل مبند دیگربار

اگر بجستی از این بند و این بلا، حافظ

اگرچه خون دلت خورد لعل من، بستان

به کام دل ز لبم بوسه خون‌بها، حافظ

بیا بخوان غزلی تازه‌تر ز آب حیات

که شعر توست فرح‌بخش و جان‌فزا، حافظ

سحرگهی که چو رندان بنالی از سر درد

به کار من کنی آن‌دم یکی دعا، حافظ

تو از کجا و امید وصال او ز کجا

به دامنش نرسد دست هر گدا، حافظ

چو ذوق یافت دل من به ذکر آن محبوب

مراست تحفه‌ی جان‌بخش و غم‌زدا، حافظ