من خرابم زغم یار خراباتی خویش
می زند غمزه او ناوک غم بر دل ریش
با تو پیوستم و از غیر تو دل بگسستم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
به عنایت نظری کن که من دل شده را
نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش
آخرای پادشه ملک و ملاحت چه شود
که لب لعل تو ریزد نمکی بر دل ریش
خرمن صبر من سوخته دل داد به باد
چشم مست تو که بگشاد کمین از پس و پیش
گر چلیپای سر زلف زهم بگشاید
بس مسلمان که شود کشته آن کافر کیش
پس زانو منشین و غم بیهوده مخور
که زغم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش
پرسش حافظ دل سوخته کن بهر خدا
نیست از شاه عجب، گر بنوازد درویش
حافظ از نوش لب لعل تو کامی کی یافت
که نزد بر دل ریشش دو هزاران سر نیش